امشب با محسن بحثِ مفصل کردیم. در خلال حرف، من یادم به یک خاطره افتاد از سالهای بسیار دور. و به گمانم یادآوریاش در این ایام ضرورت دارد.
-
من کلاس اول ابتدایی بودم. یا شاید دوم. هفت یا هشت سالم بوده پس.
زمستان بود. و هوا هم سرد بود. و من یک جفت دستکش نو خریده بودم. یک روز توی مدرسه دستکشها را گم کردم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. یک برگه از دفترچهی یادداشتم کندم و رویش نوشتم «چون دستکشش را گم کرد خودکشی کرد.» یا یک چنین چیزی. ولی دقیق یادم هست که فعل را در سوم شخصِ غایب صرف کرده بودم. تازه خط یاد گرفته بودیم و بعید نیست خود را هم خد نوشته بوده باشم. برگه را نوشتم و گذاشتم توی کیفم.
زنگ که خورد، یک جا قایم شدم و منتظر شدم که همه بروند و خلوت شود. خلوت که شد رفتم سمت سکوی صبحگاه. چهار پنج متر فاصله داشت با زمین و لابد آن وقت فکر میکردم که برای کشتن من همین قدر فاصله با زمین کافیست.
بچهها همه رفته بودند. من رفته بودم لبهی سکو و داشتم به زمین نگاه میکردم که رانندهی سرویسمان (فولادی بود اسمش و هیچ اعصاب بچهمچه نداشت) با عجله آمد توی حیاط و قدری اینور و آنور را نگاه کرد و مرا که دید شروع کرد داد و بیداد که کلی معطلمان کردهای و... . من هم ترسیدم و کیفم را برداشتم و سریع رفتم نشستم توی ماشین.
توی خانه مامان داشت کیفم را مرتب میکرد که برگهی یادداشت را دید. تشری صدایم زد و رفتم پیشش و دیدم که اخم کرده و برگه هم توی دستش بود. و گفت این چه پرت و پلاییست؟ و خلاصه حرف زد و گفت که دیگر از این چیزها ننویس (هنوز هم همین را میگوید) و خلاصه توضیح داد که معمول نیست که برای دستکش کسی خودکشی کند. گذشت. من هم خیالم راحت شد که گم شدن دستکشم آنقدرها هم اهمیت نداشته.
-
چند چیز را سعی میکنم که مرور کنم:
اگر من آن یادداشت را نمینوشتم و اگر به آن فکر و خیال نمیافتادم چه میشد؟
میرفتم خانه و میگفتم دستکشم گم شده. دو حالت داشت: یا دعوایم میکردند یا میگفتند فدای سرت و دستکش چیز مهمی نیست.
پس خودکشینکردن و گفتنِ واقعیت یک ریسک بود. و طبعاً برای من در آن سن اینکه دعوایم کنند بلایی بدتر از مردن بود. پس منطقی بود که من چنین ریسکی نکنم و صاف و ساده واقعیت را نگویم.
بهترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد چه بود؟ این بود که من بفهمم دستکش اهمیتی ندارد. ولی این آگاهی بدون خطر به دست نمیآمد و برای فهم این مسئله لازم بود که من ریسک بکنم. ریسک اول را در بند قبل گفتم که چرا. و گفتم که چرا آن ریسک را نکردم. من تصمیم گرفتم که خودم را بکشم. اگر رانندهی مان دیرتر آمده بود شاید مثلاً خودم را میانداختم پایین (هرچند که بعید بود) و هرچیزیم هم که میشد بهایی بود که برای فهمیدن این نکته میپرداختم که دستکش چیز مهمی نیست.
اما اتفاقی که در نهایت افتاد بهترین اتفاق ممکن بود. کسی من را خیلی دعوا نکرد. خودکشیام هم خوشبختانه یا کجبختانه به جایی نرسید. اما چیزی که مرا نجات داد همان صفحهی یادداشت بود. یک نفر (مامان) یادداشت مرا دید و آمد به من گفت که دستکش چیز مهمی نیست و نگران نباش.
پس ضرورت داشت که من آن یادداشت را بنویسم. هرچند تضمینی نبود که نوشتن آن یادداشت منجر به کشف بیاهمیتبودن دستکش شود.
-
حالا هم به گمانم اتفاق همان است. من کماکان بچهام و مسئله همانقدر برایم بغرنج است. بهترین اتفاقی که میتواند برایم بیفتد این است که یک نفر یادداشت مرا ببیند و بگوید که اتفاق تو آنقدرها هم بغرنج نیست. ولی واقعیت این است که من به این خاطر در هفت سالگی این شانس را آوردم و همه چیز به آن خوبی پیش رفت، که جرئت کردم و خواستم خودم را بکشم. یعنی یک سرِ این ریسک نجات بود و یک سرش مرگ. ولی در بیست و یک سالگی من دیگر یک چنین دل و جرئتی ندارم. و مثل آنوقت جسور و بیفکر نیستم. درنتیجه آسوده هم نخواهم شد.