یک دوستی میگفت که نامهنوشتن چیز ترنآفیه. بر خلاف چیزی که فکر میکردم، سریع پذیرفتم. و حرف درستیست. اما چرا؟ همیشه همینطوری بوده؟ لابد نه. یادم میآید چهطوری پاکتنامههامان را به دست هم میرساندیم و هر دفعه زیباتر از دفعهی قبل بودیم. المنةُ لله که ز پیکار رهیدیم!
-
حرف خاصی نیست. فقط حرفهای قبلی و گهگاه اگر رمقی بود، آرایش کردنشان.
چیزی ندارم که به تو بدهم. به جز تمام خودم. و اینکه آدم تمام خودش را پیشکش کند هم چیز ترنآفیه!
-
به سرم زده ارشد بروم فرهنگ و زبانها بخوانم. ممکن است خسته شود وسطاش. ولی فعلا خیلی برایام جالب شده. اخیرا فهمیدهام که به هیچکاری به قدر زبان یاد گرفتن علاقه ندارم. زبان خواندن. بدون هیچ قصدی. نه که مثلا فلان زبان را یاد بگیری که بعد بتوانی فلان شقالقمر را بکنی. به عنوان یک گیم کاملا. یک بازی کامل و بیانتها. چند وقت است دارم ایتالیایی میخوانم و خیلی خیلی خوش گذشته. من فقط وقتی زبان یاد میگیرم میتوانم از عشق و همهی بار تحملناپذیرش خلاص شوم.
حنیفی امروز یک کتابی معرفی کرد که خودآموز یونانیست. کلی هم تعریفاش را کرد. مثلا بیکارتر که شدم یک وقتی بروم ورقاش بزنم. دوستانام همیشه میگویند چرا یک زبان را تمام نمیکنی درست و حسابی و بعد بروی سراغ یکی دیگر؟
اول که معنی تمامکردن یک زبان را نمیفهمم؟ یعنی چی؟ و بعد من اصلا قصدم این نیست که کار خاصی بکنم. دارم بازی میکنم. مثل آدمی که چند تا بازی روی گوشیاش نصب کرده و از این میرود به آن و از آن به این. حالا مهم نیست.
-
صحنهی شطرنج باختن شمس با پسر رومی را به یاد بیار. صحنهی مرگ الکسیس و نوحههای مادرش. بله. همینقدر زیبا و همینقدر خشن. هاها. چه کار میخواهی بکنی؟
زنده بمان.
-
من واقعا به هیچ جام نیست که بمیرم. من فقط دلام نمیخواهد آلت جنسیام را از دست بدهم. وگرنه مردن که چیز خیلی خاصی نیست.
-
جان همچو مسیح است به گهوارهی قالب
آن مریم بندندهی گهوارهی ما کو؟