سنگ سنگ. از آن روزهای دور کیسهای پر از سنگ را بر دوشم حمل کرده ام. آنقدر رفتم و بیاحتیاط که دیگر سنگی بر دوشم نیست. سنگ شدهام. امید دارم که با نوشتن این داستان، سنگی که به دور خود تنیدهام قدری ترک بخورد.
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
زنهار از آن عبارت...
۱ نظر
۱۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۵