«یحشرالله الخلایق فیالارض البیضاء لاعلف فیها و لا علم»
بیدارتان میکند خدا
در آن سرزمینِ سپید
در آن هرزِ بیعلامت.
«یحشرالله الخلایق فیالارض البیضاء لاعلف فیها و لا علم»
بیدارتان میکند خدا
در آن سرزمینِ سپید
در آن هرزِ بیعلامت.
دیشب توی یک ژستِ عجیبی خوابام برد.
رفته بودیم سمتِ آرژانتین و بعد که داشتیم برمیگشتیم، قبلِ میدانِ ولیعصر شروع شد و بعد که تا خانه قدم میزدم گُر گرفت و بسط پیدا کرد و دمِ خواب دیگر خودش را به تمامی بر من پوشانده بود و باز معلومِ بدنام نمیشد.
ژستِ پایانِ مقدر. پایانِ نمایش. آخرین دیالوگها پیش از آنکه پرده بیفتد. انگار راویِ میانسالی از دهانِ من خطاب به همهی آدمهای دور و نزدیک، با صدایی اکراهآلود میگفت: «مقدر بود و رخ داد. برای او طلبِ مغفرت کنید.»
انگار که من در لحظهی آخر باید نمایش اجرا میکردم تا نمایش را نبینم.
نورهای زرد. لباسهای اشرافیِ بلند و تاریک.
ژستِ یک آخرالزمانِ شخصی.
ژستِ دکتر جکیل وقتی که نامهاش را مینویسد. چشمهای بازِ باز. حیرتِ مصنوعی و اغراقآلود.
صحنهی آخرِ دکتر کالیگاری.
آن گوی شیشهای در ابتدای Citizen Kane.
~
من دیشب توی خواب و بیداری این فکرها را میکردم ولی خستهتر از آن بودم که چیزی بنویسم. فقط در تاریکی خودکاری پیدا کردم و کفِ دستام نوشتم «کالیگاری» و خوابام برد. امروز سعی کردم از آن ژست چیزی به یاد بیاورم. نمیدانم چهقدرش از دست رفت و چهقدرش در دستام مانده.