فکر کنم آنقدر وحشت کردم که ظاهراً آن قسمت مغزم که آرزو میکرد خراب شده. در هیچ جای زندگی هیچ آرزوی بزرگی ندارم. هیچ چیزی نیست که بگویم اگر آنطور بشود بسیار خوشحال میشوم. در جایی که باید باشم نیستم. از جای خودم کنده شدهام. زندگیام بالکل اشتباه شده و هیچ جاهطلبی بخصوصی ندارم. به آخرین مرحلهای که در تصورم بود رسیدهام و بیشتر از اینش را هیچوقت خیال نکرده بودم. آنقدر وحشت کردم که رگ خیالم خشکیده.
۱ نظر
۰۹ آبان ۰۴ ، ۲۰:۱۱