کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۰/۱۶
    .
  • ۰۳/۱۰/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۲
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۹
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۴
    .

آخرین نظرات

  • ۴ بهمن ۰۳، ۲۳:۲۴ - عرفان پاپری دیانت
    ۳۷۶ > ۲۴۵

۴ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

.

You've been running and hiding much too longYou know it's just your foolish pride

۰ نظر ۱۶ دی ۰۳ ، ۱۲:۳۵
عرفان پاپری دیانت

تقدیم به دوستم فاضل نوروزی

ـــ

یکی از اطبا نقل می‌کرد که در دوران جوانی، هنگامی که موظفی خود را نزدیک یکی از سکونتگاه‌های عشایر در جنوب می‌گذرانده، به ناهنجاری‌ای برخورده بوده که نظیر آن تا به امروز دیده نشده است. می‌گفت که در یکی از روزهای تابستان، یک وقت سر صبح مردی ایلیاتی سراسیمه و آشفته جلوی اتاقک من ظاهر شد. ابتدا گفت که یکی از زنان حامله به کمک احتیاج دارد که قاعدتاً برای من مایهٔ تعجب بود زیرا در آن وقت میان عشایر مرسوم بود که نوزادان را زنان قابله در خود ایل به دنیا بیاورند و معمولاً برای اینگونه امور به درمانگاه مراجعه نمی‌کردند. هنگامی که از آن مرد _که بعدتر فهمیدم برادر بیمار است_ توضیح بیشتری خواستم، گفت که بدن زن حامله بسیار ورم کرده و از شب پیش یک‌نفس از درد فریاد کشیده است. مرد ایلیاتی مرا سوار وانتش کرد و طولی نکشید که به اقامتگاهشان رسیدیم. مرد به چادر کوچکی که با فاصلهٔ بسیار از باقی چادرها برپا شده بود اشاره کرد و گفت که زن آن‌جاست. جماعتی از ایلیاتیان قدری دورتر از چادر نشسته بودند و انتظار آمدن مرا می‌کشیدند. هنگامی که بهشان نزدیک شدم، همگی به آن چادر اشاره کردند و گفتند که زن آنجاست. متوجه شدم که هیچ‌یک از ایشان مایل نیست که چیز بیشتری بگوید و یا همراه من وارد چادر شود.

آنچه درون چادر منتظرم بود تقریباً شباهتی به انسان نداشت. توده‌ای متورم و از شکل افتاده بود. بدنی بود پوشیده از دمل‌های ریز و درشت. به زحمت می‌شد صورت زن را در میان دمل‌ها پیدا کرد. بزرگترین دمل، حدوداً به بزرگی یک توپ روی سینهٔ زن بود و باقی دمل‌ها، در اندازه‌ها و شکل‌های مختلف، در سایر نقاط بدن، از دست و پا و پهلوها گرفته تا اطراف گردن و گونه‌ها و پیشانی، پراکنده بودند. با احتیاط به زن _که ظاهراً حتی حضور مرا احساس نکرده بود_ نزدیک شدم و بدنش را معاینه کردم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که در ناحیهٔ شکم هیچ تورمی دیده نمی‌شد. شکم زن حامله، بر خلاف آنچه انتظار می‌رفت، نه تنها برآمده نبود بلکه تا حدی نیز تو رفته و کبود بود. محدودهٔ اطراف ناف خصوصاً پر بود از رگ‌‌های ورم کرده و تیره‌رنگ. برای معاینهٔ ناحیهٔ تناسلی به زحمت پاهای زن‌ را از هم دور کردم. دمل‌های درشت روی ران معاینهٔ آن ناحیه را بسیار دشوار کرده بودند. بقایای خون خشک شده روی اندام تناسلی زن و کشاله‌های ران او دیده می‌شد. علاوه بر آن، چند قطره خون تازه نیز بر اندام تناسلی زن و روی زمین ریخته بود. در آن وقت، از چادر بیرون رفتم و از حاضران خواستم که یک نفر را بفرستند تا به برخی سؤالات من پاسخ دهد. پس از مکثی طولانی مادر بیمار که زنی میانسال بود داوطلب شد و جلو آمد هرچند که حاضر نشد وارد چادر شود. از او راجع به عادت ماهیانهٔ زن سؤال کردم و در جواب گفت که از زمان شروع حامگی عادت او قطع نشده و یکسره خون‌ریزی کرده است. هنگامی که از او راجع به دامادش پرسیدم، با پرخشاگری شروع کرد به ناسزا گفتن و لعنت کردن. آن‌قدر که از توضیحات زن می‌شد فهمید، گویا مرد ملعون از طرف دولت آمده بوده و چند روز در ایل مانده بوده و سپس بی‌خبر از آنجا رفته بوده است. زن بیش از این چیزی نگفت و با اخم و ترشرویی به نزد خویشانش بازگشت.

دوباره به بالین بیمار رفتم. حدس اولیه‌ام این بود که در اثر نوعی ناهنجاری رحم شروع به تخریب خود کرده است و به مرور تحلیل رفته است و قاعدتاً جنینی نیز شکل نگرفته است. این حدس، هنگامی که شروع به معاینهٔ رحم کردم، به سرعت تأیید شد. تقریباً چیزی از رحم در شکم بیمار باقی نمانده بود و آخرین تکه‌های رحم نیز به صورت لخته‌های خون بیرون ریخته بود. شکم بیمار کاملاً خالی بود. در معاینه هیچ اثری از بقایای احتمالی جنین نارس نیز پیدا نشد. با این فرض که جنینی در کار نیست، شروع به معاینهٔ دمل‌ها کردم. تا این‌جا هنوز پاسخی برای دمل‌ها نداشتم. حدس نخستم این بود که دمل‌ها حاصل یک ناهنجاری و واکنش شدید پوستی به تخریب رحم بوده‌اند. دمل‌ها در لایهٔ بیرونیشان بسیار نرم بودند و حالتی ژله‌ای داشتند. هنگامی که یکی از دمل‌ها را با دست فشار دادم، متوجه شدم که کمی پایین‌تر در میان بافت نرم دمل یک تودهٔ سخت‌تر جا گرفته است. تمام دمل‌ها را به این شیوه با دست معاینه کردم و همهٔ دمل‌ها صرف نظر از شکل‌ها و اندازه‌های متفاوتشان ساختی شبیه به یکدیگر داشتند. راجع به ادامهٔ کار دودل شده بودم. به نظر می‌رسید که بهتر است بیمار را برای ادامهٔ معالجه به شهر ببرند. با این حال، به نظر می‌رسید که وضع بیمار وخیم‌تر از آن است که بشود جابه‌جایش کرد و مهم‌تر از آن، آن دملی که از همه بزرگتر بود عرق کرده بود و از چند نقطهٔ آن مایعی لزج بیرون می‌ریخت. به همین خاطر، احتمال دادم که ممکن است دمل‌ها شروع به ترکیدن کنند. پس دست به کار شدم و ابتدا با دملی که روی پهلو بود شروع کردم. دمل کشیده و پهن بود. ابتدا دمل را ضدعفونی کردم و سپس با تیغ شکافش زدم. به محضی که شکاف روی سطح دمل ایجاد شد آبی که داخل آن جمع شده بود بیرون ریخت. دمل کوچک‌تر شد. پوست دمل را ذره‌ذره شکافتم و همانگونه که هنگام معاینه معلومم شده بود دیدم که در زیر پوست یک دمل دیگر بود با سطحی گوشتین. هنگامی که آن دمل زیرین را شکافتم، چیزی دیدم که تا به امروز یک لحظه از ذهنم پاک نشده است. کارد از دستم افتاد. تمام عضلاتم از وحشت بی‌حس شدند و به سرگیجه افتادم. درون دمل یک دست کوچک مشت‌شده بود، پیچیده در غشائی نازک. یک دست کامل و رشد یافته با انگشت‌های جدا از هم. در آن لحظه تشخیص اولیه‌ای راجع به وضعیت بیمار به ذهنم رسید اما هنوز راجع به آن مطمئن نبودم. پس شروع کردم به باز کردن باقی دمل‌ها، و همانطور که حدس زده بودم، باقی اجزای بدن جنین، بعضی رشدیافته و بعضی ناقص، درون دمل‌ها بر سطح بدن زن پراکنده بودند. آنچه در آن وقت به نظرم رسید این بود که با آغاز بارداری تخمکِ بارور شده شروع به تخریب رحم کرده است. با این‌ حال، جنین خارج از رحم، بیرون از بدن زن و در زیر پوست او به رشد خود ادامه داده است. این تحلیل اگرچه از حیث طبی نامعقول و ناممکن بود، تنها توضیحی بود که می‌شد راجع به وضعیت بیمار داد. به این ترتیب، دو چشم جنین را روی گردن زن پیدا کردم. تکه‌های بریده‌بریدهٔ پا و همچنین اندام‌های داخلی نظیر شش‌ها، معده، و روده. درون دملی که روی شانهٔ زن بود یک کلاف تودرتوی رگ پیدا کردم.  متوجه شدم که جنین ناموزون پسر بوده زیرا آلت تناسلی او در دملی که روی کشالهٔ ران سمت چپ زن بود پیدا شد. به این ترتیب، آنچه را که از جنین باقی مانده بود به تمامی از درون دمل‌ها بیرون کشیدم و همهٔ اندام‌ها را روی پارچه‌ای که کف چادر پهن کرده بودم گذاشتم و نهایتاً به سراغ بزرگترین دمل رفتم که روی سینهٔ زن بود. تقریباً مطمئن بودم که آنچه در آن دمل است سر جنین است. وقتی که لایهٔ گوشتی درون دمل را باز کردم سر جنین که قدری کوچک‌تر از سر نوزادان سالم بود، با شدت از درون دمل بیرون زد. حدقهٔ چشم‌ها و محفظهٔ دهان جنین خالی بودند. چشم‌ها و زبان او را قبل‌تر بیرون آورده بودم. هنگامی که سر را در دست گرفتم، دهان جنین باز شد و صدای گریهٔ خفیفی به گوش رسید. با این‌ حال، صدای گریه به سرعت قطع شد و هنگامی که سر را روی پارچه گذاشتم به کلی خاموش شده بود. با بیرون کشیدن اندام‌های جنین، بدن مادر کم‌کم قابل تشخیص می‌شد، هرچند که بسیار خون‌آلود بود و بقایای دمل‌ها بر سطح بدن او حفره‌هایی بعضاً عمیق ایجاد کرده بودند. سپس علائم حیاتی زن را بررسی کردم. هنوز زنده بود. به کندی نفس می‌کشید و قلبش هنوز ضربان داشت. مطمئن بودم که آسیبی به اعضای حیاتی او نرسیده است و تنها نگرانی‌ای که داشتم شدت خونریزی بود. 

در آن وقت، از چادر بیرون رفتم و به جماعتی که منتظر نشسته بودند گفتم که جنین مرده به دنیا آمده اما مادر هنوز زنده است و باید به سرعت او را به بیمارستان ببرند. سپس خواهش کردم که مرا سریع‌تر به درمانگاه برسانند. بر خلاف آنچه انتظار داشتم، ایلیاتیان راجع به وضعیت بیمار کنجکاوی بیشتری نشان ندادند. به گرمی از من بابت زحمتی که کشیده بودم تشکر کردند و یکیشان مرا با خودروی سواری به درمانگاه رساند. بعد از آن دیگر پیگیر حال بیمار نشدم تا اینکه چند وقت بعد، از روستاییانی که به درمانگاه می‌آمدند شنیدم که می‌گفتند در آن ایل یکی از چادرها آتش گرفته و یکی از زنان حامله نیز که در آن چادر بوده در آتش سوخته است. هنگامی که این خبر را شنیدم، تقریباً مطمئن بودم که ایلیاتیان به سراغ بیمار رفته‌اند و بعد از آنکه از وضعیت او مطلع شده‌اند، زن را و چادر را در آتش سوزانده‌اند. به همین خاطر بسیار غمگین شدم و با خود فکر کردم که شاید بهتر بود آن روز خودم آن زن را به بیمارستان رسانده بودم. 

۵ نظر ۱۰ دی ۰۳ ، ۱۴:۲۳
عرفان پاپری دیانت

.

هنگام مواجهه با هر شهر و جای تازه‌ای٬ گذشته از جزئیات جورواجورش٬ یک تصویر بسیار کلی از آن مکان در ذهن آدم به وجود می‌آید. من در اولین روزهای حضورم در امریکا متوجه شدم که یک چیزی در این جهان مرا به وحشت می‌اندازد و هرچه زمان گذشته این وحشت در ذهن من شدت بیشتری گرفته‌ است. تصویر کلی‌ای که از امریکا در ذهن من به وجود آمده تصویر یک پارکینگ وسیع و بی‌انتهاست. این را همه می‌دانند که همه چیز در امریکا بیش از حد و به شکل دلهره‌آوری بزرگ و عریض و درندشت است. گذشته از این٬ همه جا بسیار خلوت است و بسیار ساکت. آدم حتی وقتی در خیابان‌های نسبتاً اصلی قدم می‌زند تنها صدایی که جلب توجه می‌کند صدای آژیر آمبولانس و ماشین آتش‌نشانی است و گاهی صدای غرش بعضی ماشین‌ها٬ و این با همهمهٔ عمومی ماشین‌ها در خیابان فرق می‌کند. غیر از این٬ همه جا به طرز دلهره‌آوری ساکت است. راه‌ها بسیار عریض‌اند. بیشتر خانه‌ها با فاصله از هم ساخته شده‌اند. آدم به ندرت صدای همهمهٔ آدمیزاد می‌شنود. و خوب واضح است که مردم امریکا مردم کم‌حرفی نیستند. اتفاقاً به شکل بعضاً عذاب‌آوری پر سر و صدایند. در واقع٬ این‌جا فضا آنقدر بزرگ است که هیچ صدایی را در خودش نگه نمی‌دارد. هیچ صدایی خفه نمی‌شود٬ بلکه همهٔ صداها به سرعت در فراخی فضا ناپدید می‌شوند. آن‌قدر که من می‌فهمم٬ بعضی جاها٬ در شهرهایی نظیر شیکاگو و سن‌فرانسیسکو مثلاً٬ یا آن طور که می‌گویند منهتن٬ به جهان قدیم شبیه‌ترند. به غیر از این٬ باز آن‌قدر که من می‌فهمم٬ اکثر شهرهای امریکا٬ علی رغم تفاوت‌هایشان٬ در این سکوت و خلوتی به هم شبیهند. این به خودی خود می‌تواند چیز معمولی‌ای باشد. چیزی که این خلوت را برای من دلهره‌آور می‌کند این است که اتفاقاً همه چیز در امریکا بسیار سریع اتفاق می‌افتد. بر خلاف چیزی که ظاهر شهرها نشان می‌دهد٬ زندگی در امریکا هیچ کم‌ماجرا نیست. همه چیز به نرمی و به سرعت پیش می‌رود. در ذهن من سرعت قاعدتاً باید همراه با هیاهو باشد. نهایتاً٬ هر روز که از خانه بیرون می‌روم٬ حیاط پهن و وسیع خانه‌ها مضطربم می‌کند٬ جاده‌های طولانی٬ بدون هیچ مغازه‌ یا خانه‌ای در اطرافشان٬ و انبوه ماشین‌های پارک شده جلوی فروشگاه‌های غول‌آسا٬ همه در کنار این فکر که در پس این سکوت سرسام‌آور یک نیرویی با شتاب در تحرک است بسیار وحشت‌زده‌ام می‌کنند.  

۲ نظر ۰۴ دی ۰۳ ، ۰۰:۳۹
عرفان پاپری دیانت

متأسفانه، چنانکه حتماً تا به حال بر همه معلوم شده است، در خرابه‌ها معمولاً گنج پیدا نمی‌شود. کسانی که اولین بار این جملهٔ معروف را ساختند که جای گنج در خرابه است، احتمالاً هیچگاه در طول حیات خود در هیچ خرابه‌ای هیچ گنجی نصیبشان نشده بوده است. در عوض، می‌توان احتمال داد که این جمله را نه از سر اطلاع یا مشاهده، بلکه به صورت نوعی دستورالعمل یا توصیه به صاحبان گنج گفته‌اند. چنین توصیه‌ای لابد به این خاطر است که خرابه‌ها همواره مراقبانی بسیار سرسخت دارند. جایی که خرابه است لابد یک وقت عمارتی آباد بوده است. صاحبان پیشین چنین عمارت‌هایی، اگرچه ممکن است تا به حال بر همه معلوم نشده باشد، معمولاً هیچگاه از املاک خود بیرون نمی‌روند، بلکه تبدیل به ارواحی بسیار لجوج می‌شوند و از همان چند دیوار و بقایای سقف ریخته‌ای که از آن عمارت باقی مانده پاسبانی می‌کنند. به همین خاطر است که خرابه‌ها همواره مراقبانی بسیار سرسخت دارند. این مراقبان از چیزی مراقبت می‌کنند که مثل خودشان وجود ندارد، به همین خاطر معمولاً بسیار بی‌منطقند و حرف حساب حالیشان نیست. کسانی که به مراقبت از گنج‌های واقعی یا اشیاء گرانبها گمارده می‌شوند، معمولاً چندان خطرناک نیستند زیرا توجهشان منحصراً به همان شیء معطوف است. فرض کنید که وارد یک صرافخانه می‌شوید. معمولاً اگر زیرچشمی گاوصندوق را نگاه نکنید کسی با شما کاری ندارد. در عوض، قصه‌های جورواجوری هست راجع به بی‌انصافی‌هایی که در خرابه‌ها با رهگذران از همه‌جا بی‌خبر شده است. مثلاً ممکن است کسانی قصهٔ گروهی از مسافران را شنیده باشند که شب در ویرانهٔ یک عمارت اربابی در کنار جاده سپری کردند. ظاهراً جز چند ستون و یک سقف چیزی از عمارت باقی نمانده بوده است. با این‌حال پس از سپری کردن شب، هنگامی که بیدار شدند متوجه شدند از کمر به پایین فلج شده‌اند چراکه در جایی خوابیده بودند که یک وقت اتاق پذیرایی آن عمارت بوده و روح عبوس صاحبخانه پابرهنگی و درازکش خوابیدن در اتاق پذیرایی را مصداق بی‌حرمتی به حساب آورده بوده است. و یا شبیه به این، قصه‌هایی نقل شده است راجع به کسانی که بدون در زدن وارد بعضی از مخروبه‌ها شده‌‌اند و زیر آوار جان داده‌اند. کسانی مانند شما حتماً اذعان می‌کنند که آنچه بر سر این مهمانان آمده عین بی‌انصافی بوده است چرا که آن گروه اول قاعدتاً بی‌خبر بوده‌اند که در جایی خوابیده‌اند که یک وقت فرضاً اتاق پذیرایی بوده و یا آن خرابه‌های دیگر اصلاً دری نداشته‌اند که بشود بر آن کوفت. اما درست به واسطهٔ چنین بی‌انصافی‌هایی، اگر کسی گنجی داشته باشد، ممکن است مدفون ساختن آن در خرابه‌ها کار عاقلانه‌ای باشد. اگرچه که مراقبان خرابه‌ها قاعدتاً اهمیتی به گنج شما نمی‌دهند، اما می‌توانید مطمئن باشید که به وحشیانه‌ترین حالتی که می‌توان تصور کرد از خود خرابه محافظت می‌کنند. به علاوه، کسانی که به شکار گنج می‌آیند معمولاً افرادی عجول، حریص، و کوتاه‌نگرند و خیلی محتمل است که چیزی از قواعد نانوشتهٔ خرابه‌ها به گوششان نخورده باشد. به همین خاطر، اگر کسی گنجش را در خرابه‌ای مدفون کند، می‌تواند مطمئن باشد که اگر خودش به سراغ آن گنج نیاید، آن گنج نهایتاً نصیب کسی می‌شود که با خرابه و با مردگانش با حرمت و به احتیاط رفتار کند و به همین خاطر می‌توان مطمئن بود که چنین کسی با آن گنج فرضی نیز رفتاری شایسته و درخور خواهد داشت و آن را حیف و میل نخواهد کرد. 

۰ نظر ۰۳ دی ۰۳ ، ۱۲:۰۲
عرفان پاپری دیانت