کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۶ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

در خواب دیدم که یک کسی به دروغ یک تخاصمی بین من و یک کس دیگری به وجود آورده بود٬ تخاصمی که در حالت عادی می‌تواند خیلی جدی گرفته نشود. غرض‌ورزی آن اولی حتی در خواب هم معلوم بود٬ اما من در خواب٬ درست لحظه‌ای که آن حرف را شنیدم آدم دومی را برای همیشه از ذهنم حذف کردم. بیدار که شدم٬ باز هم دلم صاف نشد و مطمئنم که دلم هیچ‌وقت با آن بیچاره‌ای که یک نفر در خواب و احیاناً به دروغ با من دشمنش کرده بود صاف نمی‌شود. ذهن بخت‌برگشته من از هیچ‌ چیزی به قدر کینه ورزیدن کیفور نمی‌شود. عاشق این ام که کینه مثل آبی سیاه و زهرآگین توی سرم جاری شود و تمام شیارهای مغزم را پر کند. اگر کسی یک وقتی پای مرا لگد کند٬ حتی اگر در خواب بوده باشد٬ حتی اگر در خواب یکی از قول دیگری گفته باشد که یک وقتی شنیده که یک کسی گفته که ممکن است یک روزی فلان کس با یک کس دیگری راجع به لگد کردن پای من حرف زده بوده باشد و یا از ذهنش گذشته باشد که می‌شود پای فلانی را هم لگد کرد٬ من این را توی بیداری به دل می‌گیرم. مایهٔ شرمندگی است که لکهٔ نفرت را هیچ اسیدی نمی‌تواند از دل من پاک کند. چنین عصبیتی را معمولاً اطرافیانم در من نمی‌بینند و گاهی که می‌بینند اسباب تعجبشان است. این اغلب مایهٔ سوءتفاهم می‌شود. ای کاش یک سر سوزن محبت توی قلب من محبت جا می‌شد. برای من محبت در بهترین حالت چیزی غیر از اتحاد سر امور مشترک (عموماً خون و نسب٬ و گاهی بیچارگی و ابتلای یک‌شکل) نیست. چیزهای اخلاقی یا فکرهای بسیار بسیار انسانی در نظر من بی‌اختیار بیگانه جلوه می‌کنند. وقتی که حرف از خیر جمعی و بهروزی همگانی می‌زنند٬ من احساس کراهت می‌کنم چون مطمئنم که در این خیر جمعی جایی برای من نیست. برعکس٬ عزای عمومی و بلای جماعت همیشه جالب‌تر اند٬ چون من هم معمولاً نصیبی ازش می‌برم. هرچند که حتی در عمل رنج من نیز به ندرت با رنج دیگران تطابقی پیدا می‌کند. من روز به روز منزوی‌تر می‌شوم و دایرهٔ غریبه‌ها برایم هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. هر روز رقت‌انگیزتر از دیروزم. و این جور چیزها یک تصاعدی هم درشان هست. مثل ثروت که خودش خودش را زیاد می‌کند٬ سیاه روزی آدم هم به طرزی تصاعدی تکثیر می‌شود و بسط پیدا می‌کند. من هیچ وقت نمی‌توانم محبتی را که مامان به من می‌کرد دوباره پیدا کنم. محبتی که چیزی بیشتر از تجارت باشد. من نمی‌توانم بفهمم که آدم‌ها با این خوی ناگزیر تاجرمسلکیشان چه‌طوری کنار می‌آیند. من این را می‌پذیرم اما نمی‌توانم از خودم انتظار داشته باشم که کسی را چرتکه از دستش نمی‌افتد چیزی غیر از مشتری/فروشنده ببینم. آدم می‌تواند به یک چنین معاملاتی تن بدهد٬ اما این‌ها هیچ‌وقت جای خالی محبت را در دل آدم پر نمی‌کنند. من می‌دانم که اگر مامان روزی جسم نشئه من را نیمه‌زنده کف جوب هم پیدا کند٬ باز هم دوستم خواهد داشت. او هیچ وقت از من نخواسته که متقابلاً دوستش داشته باشم. محض همین او را در این دنیا بیشتر از هر چیزی دوست دارم. در واقع او هیچ‌وقت به هیچ توجهی از سمت من نیاز نداشته است٬ یا اگر داشته آن نیاز آن‌ قدر اندک بوده که به صرف وجود من در این دنیا برآورده می‌شده است. محض همین به هر آب و آتشی می‌زنم که توجهش را به خودم جلب کنم. او مرا همان‌طوری که هستم همیشه دوست داد. محض همین همه تلاشم را می‌کنم که طوری باشم که او می‌خواهد. تصویر من از محبت آن چیزی است که از مامان دیده‌ام. محض همین نمی‌توانم اسم چیزی را که کمتر از این است محبت بگذارم. خصوصاً که آن چیزی که اسمش را معمولاً محبت می‌گذارند٬ عموماً سرپوشی است که روی ناجورترین رذیلت‌ها و زشت‌ترین ضعف‌ها و کریه‌ترین معاملات می‌گذارند. من نمی‌توانم کسی را غیر از مامان واقعاً دوست داشته باشم. و محض همین٬ هرچه‌قدر که سنم بیشتر می‌شود٬ و هر چه‌قدر که از او دورتر می‌شوم٬ و هرچه‌قدر که حضور اسطوره‌ای او در واقعیت زندگی گم‌تر و گم‌تر می‌شود٬ من بیچاره‌تر و وحشی‌تر و عصبی‌تر می‌شوم. 

۰ نظر ۲۷ آبان ۰۲ ، ۰۵:۱۱
عرفان پاپری دیانت

تا مدتی کم‌تر یادم می‌افتاد. اما چند وقت است که گاه و بی‌گاه آن تصویر از جا و بی‌جا به مغزم حمله‌ور می‌شود و هر بار جدی‌تر و مهلک‌تر از بار قبل. آن لحظه آخری که مامان را دیدم. درست آن لحظه‌ای که رویم را برگرداندم و از آن در رد شدم در حالی که می‌دانستم آن آخرین نگاهی را که قرار بود بکنم کرده‌ام. این تصویر٬ شلوغی و صف٬ آخرین خداحافظی که عامدانه سرد و عادی برگزارش کردیم٬ آخرین حرفی که زدم٬ «تا بعد» و هیاهوی توی صف٬ این‌ها کابوس شبانه من شده‌اند. این تصویر طوری از پا درم می‌آورد که با تمام قدرتی که ذهنم دارد جلویش را می‌گیرم. شب‌ها٬ آن چند ثانیه‌ای که آدمِ خودم‌ام٬ یک آن یادم می‌آید یک ساعت٬ یک دقیقه٬ یک روز کاملا معمولی وسط تقویم٬ یک دقیقه کاملا معمولی وسط دایره ساعت٬ آخرین باری بودند که من مامان را دیدم. این فکر نفسم را بند می‌آورد. مهاجرت کردن بسیار شبیه مردن است. با این فرق که معلوم نیست توی مهاجر کدام طرف گوری. معلوم نیست تویی که کسانت را در خاک کرده‌ای و بالای سرشان تنها مانده‌ای٬ یا تویی که دفنت کرده‌اند و از درون یک قبر شیشه‌ای٬ از آن پایین به سوگوارانت نگاه می‌کنی. خدایا٬ من این همه مرگ نمی‌خواهم. هزار گونهٔ مردن. من بارها و بارها شکل‌های مختلف مرگ را دیده‌ام. طرد شده‌ام٬ دروغ دیده‌ام٬ ترک کرده‌ام٬ زیر تابوت برادرم را گرفته‌ام٬ و از آن «گیت» رد شده‌ام٬ انگار که دروازهٔ برزخ باشد. چرا؟‌ این ابتلا و بلا تا کی کش می‌آید؟‌ آخرین قبر من٬ آن قبری که دروغ نباشد کجاست؟

 

وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ.

۰ نظر ۱۹ آبان ۰۲ ، ۰۶:۳۸
عرفان پاپری دیانت

.

«هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را

بو که به پایان رسد راه بیابان من»

۰ نظر ۱۶ آبان ۰۲ ، ۰۸:۱۸
عرفان پاپری دیانت

.

هیولایی که هزار و یکی دهن داره و تو هر دهن هزار یکی دندون٬ نمی‌شه یه دهنشو ببندیم و تو اون هزار دهن دیگه‌اش غذا بریزیم و وقتی هی هارتر شد تعجب کنیم که چرا هنوز نمرده؟‌ راه حلش ساده است. کافیه یه دشنهٔ بلند فرو کنیم تو قلبش و تموم. منتها کیه که همچین خایه‌ای داشته باشه؟‌ وقتی همه‌مون کم و بیش داریم روی بدن هیولا زندگی می‌کنیم و یواشکی می‌پرستیمش و وقتی آدم می‌خوره از تماشاش کیفور می‌شیم. 

ـ

گفتند یافت می‌ نشود جسته‌ایم ما

گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست!

۱ نظر ۱۵ آبان ۰۲ ، ۰۶:۴۱
عرفان پاپری دیانت

.

نخواستن و سرکوب میل شکوهمندترین جلوه‌های ذهن بشرند. برپایی تمدن از اساس با یک جور زهدی همراه است که هیچ وقت تام و تمام برگزار نمی‌شود. عموم آدم‌ها با چیزها تعارف دارند. افسارشان به دست غریزه‌شان است و انتظار دارند که دریده نشوند. من از هر چیز ناقصی بیزارم. به هر ارزش اخلاقی نصفه‌نیمه‌ای باید شاشید. چرا کسی که مورچه‌ای را زیر پایش له می‌کند نباید له کرد‌؟

۰ نظر ۱۴ آبان ۰۲ ، ۰۴:۱۹
عرفان پاپری دیانت

.

عقلم بدزد لختی

چند اختیار و دانش؟

۰ نظر ۱۲ آبان ۰۲ ، ۰۲:۵۰
عرفان پاپری دیانت