امروز در چرت بعد از ظهر، خواب و بیدار صدای مامان را شنیدم که آمد توی اتاق و یک چیزی راجع به لباسهایم گفت. خوشحال شدم و به نظرم صدای مامان مثل همیشه بود. چند ثانیه طول کشید و یادم افتاد و به تلخی یادم افتاد که آنچه شنیدهام «نمیتواند» صدای مامان باشد.
عصر در مهمانی، میزبان پرسید «هنوز غربت نگرفتهاتت؟» جواب دادم که نه هنوز و این چند روز آنقدر سرم شلوغ بود که فرصت غریبی کردن پیدا نکردم. اما چرا و هر لحظه که میگذرد این فکر که بله، رسماً غریب شدهام، توی ذهنم جایگیرتر میشود. هر بار که هوای اینجا شرجی و طوفانی میشود، از خودم میپرسم که من در این جای سیاره چه کار دارم میکنم؟ گاهی غمباد میگیرم که من فرصت خداحافظی پیدا نکردم. با هیچچیز آنطوری که دلم میخواست وداع نکردم. اما اگر که فرضاً چنین فرصتی پیدا میکردم باز هم چیزها تفاوت چندانی نمیکردند.