دوست دارم به سفرهای دور و دراز بروم، اما به این قصد که تنها به سؤالهای بسیار کوچکی جواب بدهم. که اگر بپرسند "تا کجا رفتهای؟" بگویم "تا آنجا که پاهایم جان داشتند." و اگر بپرسند "با خودت چه آوردهای؟" بگویم "چیزی بسیار اندک. قصهای آنقدر مختصر و نامربوط، که به شنیدنش نمیارزد."
"I enjoy using my innocence as a polemical weapon against the ones I wish to torture."
Hermit Minorson
مرافعهٔ میان کدخدا و فقیر از آن روزی شروع شد که کدخدا مادهدیوی خرید و خواست تا با آن مادهدیو ازدواج کند.
در حقیقت جرقهٔ این مجادله در آخرین باری خورد که غربتی از کورهراه نزدیک قریهٔ ما گذر کرد و زنگولهاش را به صدا در آورد و اهالی را از آمدن خود مطلع کرد.
غربتی مرد دورهگردی است که هر از چندی به قریهٔ ما میآید و با خود اجناسی را برای فروش میآورد. از آنجا که قریهٔ ما دهی بسیار پرت افتاده است، و از آنجا که هیچ کس از ما سفر نمیکند و نیز هیچ مسافری نزد ما نمیآید، ما جز آنچه غربتی با خود میآورد، از مصنوعات ولایات دیگر هیچ ندیدهایم. مردم ما به این اجناس خردهریز علاقهٔ بسیاری دارند و تمام اهالی قریهٔ ما دست کم یکی از اجناس غربتی را در خانه دارند. همه، به جز فقیر. او هیچگاه از غربتی چیزی نگرفته است و محض همین او را فقیر نامیدهاند.
آخرین باری که غربتی گذارش به قریهٔ ما افتاد، در کنار سایر اجناس رنگارنگی که داشت، مادهدیوی نیز با خود آورده بود. کدخدا از آن مادهدیو خوشش آمد و آن را خرید و به خود به خانه برد. و یک روز غروب که حصیر انداخته بودیم و در میدانچه دور هم نشسته بودیم، گفت که میخواهد با مادهدیو عروسی کند. از آنجا که کدخدا آدم بسیار سر به هوایی است، ما همه از این حرف او خوشمان آمد و گفتیم لابد اگر زن بگیرد سر هوش میآید. کدخدا فیالمجلس همهٔ ما را به عروسی خود دعوت کرد. و همه گفتیم که میآییم، الا فقیر که گفت نمیآید. مادهدیو که زیر درخت لم داده بود، جیغ بلندی کشید و کدخدا اخمی کرد و پرسید «چرا نمیآیی؟» فقیر گفت «گذشته از این که آوردن موجودات این چنینی به قریهٔ کار زشتی است و موجب تباهی محصول میشود، این معاملهای که شما کردهاید از بیخ خراب است.» کدخدا یک طوری به فقیر نگاه کرد که گویی از همه جا بیخبر است. فقیر گفت «بفرمائید که عروس را به چه قیمت از غربتی خریدهاید؟» کدخدا با صدای فروخوردهای گفت به «پنج سکه.» فقیر گفت «ها.» و رو به ما کرد و گفت «همگی به خوبی مطلعید که ما از سالها پیش که غربتی پایش به اینجا باز شده قرار گذاشتهایم که اگر چیزی از او میخریم، در عوض فقط از محصولات خودمان به او بدهیم، نه پول و سکه، چنانکه کدخدا داده. و آن هم پنج سکه، یعنی نیمی از تمام سکههای قریه.» کدخدا وسط حرف او پرید که «اولاً این سکهها مال خودم بوده و سه تایش را مادرم قبل مرگش بهم داده بوده و یکی را توی کوه پیدا کردهام و یکی را دزدیدهام. بنابراین هر پنج سکه مال خودم بوده.» فقیر گفت «به هر حال آنچه شما کردهاید مایهٔ خجالت و مقداری هم چندشآور است. من یکی که به هیچ مراسم عروسی یا هر چیزی شبیه به آن نمیآیم.» و بلند شد و به سوی خانهٔ خود رفت. ما در سکوت به گفتگوی کدخدا و فقیر گوش میکردیم. کدخدا سر به زیر انداخته بود و ناخنش را میجوید و آن طرفتر، مادهدیو جیغ میکشید و فحش میداد.
-
جشن عروسی در حیاط خانهٔ کدخدا برگزار شد و ما همه به آنجا رفتیم. همه بسیار خوشحال بودیم چراکه مدتها بود در قریهٔ ما کسی عروسی نکرده بود. کدخدا آنقدر خورد که از نیمهٔ شب به بعد، یک گوشه بیرمق افتاد. مادهدیو بین مهمانها میگشت و میرقصید و مدام در گوش همه میگفت «یکیتان کم است ها.»
حدوداً دم سحر بود و هوا هنوز تاریک بود که ناگهان یک چیزی از روی دیوار رد شد و افتاد کف حیاط. رفتیم و دیدیم که یک جوجهخروس زنده است که دو بالش را کندهاند. چند نفر دویدند و رفتند توی کوچه و دیدند که یک نفر داشت ته کوچه به سرعت میدوید و ظاهراً فرار میکرد. همه فهمیدیم که کار فقیر بوده چراکه تنها غایب مجلس او بود.
_
چند وقت بعد، گفتند که کدخدا شاخهاش شکسته. از آنجا که قریهٔ ما کوچک است، هیچ خبری پنهان نمیماند و حتی اخبار اینچنینی نیز به سرعت پخش میشوند.
در همان وقتها، یک روز غروب، فقیر به خانهٔ کدخدا آمد و گویا همان موقع کدخدا نیز عقب فقیر فرستاده بود. فقیر داد و هوار میکرد و میگفت که «این جانور را شما به این قریه آوردهاید و گفته بودم که نحسی میآورد و حالا تیر اولش به خود شما خورده و مطمئن باشید که به زودی تمام چاهها را میخشکاند و بیچارهمان میکند.» مادهدیو که روی پای کدخدا نشسته بود و با موهای کدخدا بازی میکرد خندهٔ بلندی کرد و گفت «دیدی گفتم. دیدی گفتم.» کدخدا گفت «عروس میگوید که این فضاحت کار شماست و شما مرا جادو و جنبل کردهاید و معلوم نیست پشت سر من چه وردی خواندهاید و هرچه هست کار شماست.» فقیر گفت «چه دروغها.» مادهدیو گفت «یکیتان فقط دروغ میگوید. یکیتان فقط ورد میخواند.» در این وقت، فقیر روی صورت مادهدیو تف انداخت و مادهدیو شروع کرد فحش دادن.
دعوا بالا گرفت و هوا تاریک شد و مادهدیو و فقیر هرکدام شکستن شاخهٔ کدخدا را به گردن آن یکی میانداخت و هیچکدام زیر بار نمیرفتند تا آنکه کدخدا گفت «خستهام کردید. و دیگر بحث فایده ندارد و باید یک نفر را داور کنیم که ببینیم حق با کیست.» مدتی فکر کردند و آخر سر گفتند که بهترین داور شیطان است و باید برویم پیش شیطان و هرچه بگوید قبول کنیم.
تا آمادهٔ رفتن شدیم نصفه شب شده بود. از قریه خارج شدیم و به سمت شیطان به راه افتادیم. خوشبختانه هوا مهتابی بود و راحت توانستیم پیدایش کنیم. طبق معمول، یک جا وسط بیابان گرفته بود خوابیده بود و پتوی پشمیاش را کشیده بود روی صورتش و دو تا بزش هم کمی آنورتر پیشش نشسته بودند.
از دور سلام گفتیم. بیدار شد و نشست و کمی گیج و ویج نگاهمان کرد و بعد که ما را شناخت، نیمخیز شد و با انگشت روی خاک دور خودش دایرهای کشید و گفت «از اینجا جلوتر نمیآیید ها» و بعد قدری با نگاهش براندازمان کرد و گفت «یکیتان تازه آمده. یکیتان تازه آمده.» و همانطور نیمخیز از دایرهاش پرید بیرون و خودش را جلوی پای مادهدیو انداخت و شروع کرد پای مادهدیو را لیسیدن، آنقدر با ولع که صدای ملچملچش را همه میشنیدیم. مادهدیو میخندید و با انگشتهایش با موهای شیطان بازی میکرد. قدری بعد شیطان رفت عقب و در دایرهاش نشست و پتوی پشمیاش را انداخت روی دوشش و گفت «خوب، چهتان شده؟» فقیر پیشدستی کرد و ماجرا را از ابتدا تا انتها برای شیطان تعریف کرد. شیطان گفت «خوب اینکه کاری ندارد.» فقیر گفت «همان بشود که شما میفرمائید.» شیطان گفت «شاخهٔ کدخدا مال فقیر بشود و شاخهٔ فقیر بشود مال کدخدا. شاخهٔ شکسته مال فقیر. شاخهٔ فقیر مال کدخدا.» هیچکس چیزی نگفت. شیطان گفت «بیایید دو طرف من بایستید.» کدخدا و فقیر در طرفین شیطان ایستادند و به طرف هر کدام فوتی کرد و گفت «کار تمام است. بروید.» و سپس با پا دایره را از روی خاک پاک کرد و بعد سر جایش خوابید و پتوی پشمیاش را گرفت روی صورتش.
ما همه به راه افتادیم که برگردیم اما فقیر سر جای خود ماند و راه نیفتاد. و رو به شیطان گفت «من میشود بمانم؟» شیطان پتو را زد کنار و گفت «میدانستم. تقریباً مطمئن بودم. چارهای نیست. حالا دیگر همینجا بمان.» فقیر گفت «میشود بیایم نزدیکتر؟ چون قدری سرد است.» شیطان گفت «چارهای نیست. بیا.» و فقیر رفت و پیش شیطان خوابید. و شیطان پتوی پشمی را روی هردویشان کشید. کدخدا و عروسش برگشتند و به سمت قریه به راه افتادند و ما نیز عقبشان رفتیم. و اینطور شد که فقیر از قریه رفت و در بیابان نزد شیطان ماند و حالا تقریباً دو سال است که به قریه برنگشته و معلوم نیست که در سرش چه میگذرد.
این بود ماجرای مجادلهٔ کدخدا و فقیر و قصهٔ آنکه چگونه شاخهٔ کدخدا شکست و چگونه آن شاخهٔ شکسته نصیب فقیر شد.
من مدت نسبتاً زیادی است که دیگر ادبیات را خیلی جدی پیگیری نمیکنم. منظورم این است که به ندرت پیش میآید که قصه یا شعر یا نمایشنامهای را همینطوری باز کنم و شروع کنم به خواندن. دلیل اصلی آن این است که خوب وقت نمیکنم. اما دلیل دیگری هم دارد و آن این است که از محتوای بسیاری از این آثار بدم میآید. میگویند که در ادبیات صداهای مختلف انعکاس پیدا میکنند و آدم باید قصه بخواند و یا فیلم نگاه کنم تا بفهمد که زندگی خارج از محدودهٔ ذهن او چهجور چیزیست و با زندگیهایی که هیچوقت نمیتوانسته بکند آشنا شود و از این قبیل. و من دقیقاً محض همین حوصلهام نمیشود خیلی چیزها را بخوانم. چون واقعاً نمیخواهم صدای کسی را بشنوم و هیچ همدلیای با آنچه غیر من است نه دارم و نه میخواهم که داشته باشم. و اگر چیزی بخوانم، دلم میخواهد که آن چیز بازتاب صدای خودم باشد. دلم میخواهد هنگامی که آزاد میشوم و از اتاق میروم بیرون، فقط آشنایان قدیمی را ببینم که از قبل راجع به همطایفگیشان با خودم یقین حاصل کردهام. دلم میخواهد چیزهایی بخوانم که علیالقاعده میتوانند نوشتهٔ من هم بوده باشند، اگر که من عمر دیگری و زندگی دیگری میداشتم. اینکه دیگران در دلشان چه میگذرد مثقالی برای من مهم نیست و خواندن گزارش احوال غریبهها همیشه برایم موجب ملال بوده است. در عوض دلم میخواهد آشنایان نزدیک، با رمزهایی که از قبل گذاشتهایم، احوال خودم را برایم گزارش کنند. من دلم نمیخواهد کسی از بیرون خبری بیاورد. بلکه میخواهم که دیگری چیزهایی را راجع به خودم از پستوهای مخفی ذهنم بکشد بیرون و پیش چشمم بیاورد.
ادبیات میگویند از این حیث باعث شگفتی است که آدم را با زبانهای تازه آشنا میکند. من لااقل در وضع اسفبار فعلی ابداً میلی ندارم که زبان دیگری را به رسمیت بشناسم. برعکس، آنچه در ادبیات هنوز برای من مایهٔ شگفتی است این است که میبینم نویسندهای هزاران کیلومتر دورتر از من و یا قرنها قبل از من، با من دقیقاً به زبان من حرف میزند.
I struggle with some demons They were middle class and tame I didn't know I had permission To murder and to maim
_____
در زمانهٔ ما یک جور سلامت مسمومی گویا باب شده است. آدمها هر روز بیمزهتر از دیروز میشوند و در خیال خودشان سالمتر. آنچه پیداست این است که دیگر کسی به دل تاریکی نمیزند، هرچند که همه تا خرخره تاریکی و تعفنند. کسی جرئت و دل و جان مخاطره کردن ندارد انگار و کسی حریص خطر و مشتاق بزرگی نیست. شگفتیها و زیباییها و روشناییهایی که نوع بشر در تاریخ خود ساخته است، عموماً حاصل گلاویز شدن با شر و بلعیدن تاریکی بودهاند و برای من بسیار مایهٔ تعجب است که جماعت چرا تا این اندازه و چرا اینقدر حقیرانه از شر میترسند. یک جور بیمایگی عمومیای در همه جا منتشر شده است. خودشان را خلع سلاح کردهاند و به هرکس که هنوز خردهتیغی در دست دارد، اسمهای چندشآور میدهند و معلوم نیست حاصل این بیسلاحی عمومی قرار است چه باشد. وقتی که هیچ کاردی در خانه باقی نماند، طبعاً کسی کشته نمیشود و متعاقباً مرض تمام تن را میگیرد، درست وقتی که هیچ ابزاری برای جراحی باقی نمانده است. آدمها دندانهای خودشان را میکشند، بیآنکه عادت به روزه گرفتن کرده باشند. یک مشت حیوان وحشی بی چنگ و دندان. بیرحم و بیسلاح، ستمکار و ترسو، واقعاً نوبر است. همه دارند پدرانشان را میکشند، بیآنکه جای گنج را از آنها پرسیده باشند. خیال میکنند که به همین راحتی میشود تاریکی را ندیده گرفت و میشود پدر را فراموش کرد. کسی که به دل تاریکی میزند، به قصد نور میرود. اما همعصران ما گویا نه میلی به روشنایی دارند و نه راجع به تاریکی کنجکاوند. در ذهن من شبیه یک تعداد بچهاند که دور هم جمع شدهاند و صدای جیغشان را با هم یکی کردهاند و حرفشان این است که دیگر دعوایمان نکنید و در این همهمه، و در بین این همه گریههای تهوعآور که میکنند و جیغهایی که در اثر شادی میکشند، هیچ و مطلقاً هیچ صدایی قابل شنیدن نیست. با تاریخ بیگانهاند و تاریخ در نظرشان چیز بیحرمتیست و تاریخ را به عمد (یا از سر احمقی) بد میفهمند و چیزها را بیخطر میکنند و محض همین بسیار خطرناکند. گدایان و دورهگردان و زائران و دلقکها و قصهگوها و معماسازها و قاتلان و پادشاهان را یکی یکی از شهرها بیرون میکنند و جیغ میکشند، و تا ابد جیغ میکشند.
در این میانه، چشم امید یکی مثل من، که از بخت بد زبانش به کلمات این مخلوقات آلوده شده است، باید منحصراً به خود ابلیس باشد. او را از هیچ شهری نمیشود بیرون کرد و هیچ اسمی نمیشود رویش گذاشت (اگرچه که هزار اسم دارد) و صدایش را با هیچ جیغی نمیشود خفه کرد (چون همیشه ساکت است) و با آن خندهٔ سیاه زیبایش قادر است که هر جشنی را به عزا بدل کند. چشم امید ما باید به او باشد تا از ما و از زبانمان و از رموزاتمان در برابر ابناء این شریعت تازه مراقبت کند.
من رانندگی یاد گرفتهام، متأسفانه. درست وقتی که ماشین خودم را انداختم کف دره. اما حالا خوب یاد گرفتهام و هر ماشینی که دستم بدهید برایتان میرانم.
-
اژدهای مرده، وقتی که زنده میشود، میتواند تبدیل به مارهای پرتعدادی شود. پرتعداد و کوچک و نیرومند. آنقدر زیاد و کوچک، که هر جایی، زیر تخت و لای رختخواب و توی سطل زباله و اینجور جاها، سر و کلهشان پیدا میشود.
مرا مار خورده است لابد، که چنین چشمهای بیرمقی دارم.