من جنون خودم را دو سه باری آزمودهام. و دیدهام که چه هول و ولای بیتوقفی است و دیدهام که در شیدایی و منگی سر از چه ناکجاهایی در میآورم. سعی میکنم که یک دستم همیشه به کلاهم باشد و یک دستم به لباسهایم. و سعی میکنم که روی هم رفته معقول بمانم و از حدود انصاف و ادب تجاوز نکنم. چراکه آنسوی ادب باتلاق چندشناکی است. من تلاش میکنم که سر به زیر باشم چراکه در افق همیشه آن صورت بینقاب منتظر است که با نگاهش آتشم بزند. من سعی میکنم که وقتم را تماماً با کار و بازی و مطالعه و عیاشی پر کنم. خصوصاً در روز. عاشق روزم. خصوصاً اگر پردۀ اتاق را تا نیمه کشیده باشم. در آن روشنایی نصفهنیمه آدم کم و بیش میتواند مفصلهای خودش را آرام نگه دارد. اما شب که میشود، از دم غروب به بعد، ساعت هشت که میشود، یک رعشۀ ملایم به همه جا رخنه میکند. هر آنچه اسباب سلامت بود از کار میافتد. مجبورم که محتاط و دست به عصا طی کنم، که وقت شوم نرسد و گاه میرسد. یک آن افسارم به دست دیگری میافتد. اوهام کهنه سر میرسند. ماخولیا تمام چین و چروکهای مغزم را پر میکند. هوا سنگین میشود و از نفس میافتم. بوی یک تعفن عتیق انگار از بدن خودم میآید و مشامم را پر میکند. حس میکنم که جسمم منقضی و فاسد شده است. و آن کابوس وقت بیداری به سراغم میآید. میبینم که در آسمان شب، در آسمان کدر و تاریک نیمه شب، یکجا، یک گوشۀ دور، یک کُسِ سرخِ ملتهب در کمین من است. مثل برۀ بیچوپان، خودم را بیدفاع و در معرض هلاک میبینم. هیئت مغشوش مادهدیوی را بالای سرم میبینم که چنگکهایش را دور گردنم میپیچد و زبان مسمومش را روی چشمهایم میکشد. هر چیزی میتواند اسباب این بلا بشود. کافی است همسایهای صدای آهنگش را بلند کرده باشد. یا صفحهکلیدم به جای فارسی مثلاً روی انگلیسی باشد و چیزی تایپ کنم و به اشتباه کلمهای شوم پیدا شود یا حروف اشتباه تصویر معنیداری به خودشان بگیرند. یا کافی است که چشمم بیفتد به درِ نیمهباز حمام و لکههای قرمز خون را روی کاشیها ببینم. هر کدام از اینها کافی است تا فشار دندانهای گرگ را روی گردنم حس کنم. و یادم به این فکر نامبارک بیفتد که «در این عالم همه چیزی ممکن است.»
-
امروز پیش از ظهر بخشی از مزامیر سلیمان را میخواندم. به نظرم رسید که بد نیست اگر چند سطر از آن را ترجمه کنم و اینجا هم بگذارم. این سطرها از مزمور پنجم اند.
تو را شکر میگویم ای خداوند
چراکه دوستت دارم
رهایم مکن ای اعلی
چراکه امید من تویی
شکنجهگرانم میآیند
باشد که مرا نبینند
ابر ظلمت بر چشمانشان فرود آید
و هوای تیره باشد که تاریکشان سازد
باشد که ایشان را به جهت دیدن نوری نباشد
و مرا به چنگ نیاورند
دماغشان بادا که بیاماسد
و از خدعه آنچه کردهاند به خودشان بازگردد
ایشان را در سر خیالی بود
که برنیامد
خود را شرورانه مجهز ساختند
اما ناتوان بودند
در دلم هراسی نیست
زیرا خداوند امید من است
در دلم هراسی نیست
زیرا خداوند تسلای من است
مانند تاج گل، او بر سرم [نشسته] است
بادا که نلرزم
حتی اگر همه چیز به رعشه بیفتند
من قائم ایستادهام
و اگر همۀ محسوسات متلاشی شوند
من نخواهم مرد
زیرا خداوند با من است و من با اویم.
هللویا.