چند بار انقلابهای ذهنی تمامعیار را تجربه کردهام و یادم هست، که بعضی به تدریج بودهاند و بعضی ناگهان؛ و بیشتر از آن هم ممکن است بوده باشد و یادم نیست.
مشغول کاری بودم و دچار اضطرابی طاقتفرسا شدم. و به فکرم رسید این کلمات را ثبت کنم.
یک گونهای از ذهن هست که میشود اسمش را گذاشت ذهن مذهبی. یعنی ذهنی که پیِ نص است و راه خودش را با استنادِ مدام به جملاتی معلوم پیدا میکند. «چنین میکنم و چنین کردنم بر اساس فلان سخن ضروری است.» و این سخن برای ذهن مذهبی هرچیزی میتواند باشد.
من بخش عمدهی زندگیام را با چنین ذهنی سپری کردم و بر اساس جملاتی که دوستشان داشتم زندگی کردم. ضربالمثل، شعر علیالخصوص، حرفهای دوستانم و جملههایی که از کتابها میچیدم و حتی نوشتههای خودم که بعضاً برایم حکم نص و سخن محکم پیدا میکردند.
آخرین دگرگونیای که برای من رخ داد، نابودی کامل این شیوهی فکرکردن بود. «هرگزارهی ظاهراً ناممکنی میتواند در زبان کسب حیات کند و جبراً ممکن خواهد بود.»
آدمی که زندگیاش را بر اساس جملات پرمدعا میگذراند، یکجا میان همان جملات نفسش تمام میشود. وقتی که هم «سر بیگناه تا پای دار میرود ولی بالای دار نمیرود» جملهی خوبی است و هم «گنه کرد در بلخ آهنگری/به شوشتر زدند گردن مسگری»
مدت زیادی است که از هر فکرکردنی اجتناب کردهام.