کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۸
عرفان پاپری دیانت

نویسنده در مقامِ نوشتن انسانی قدرتمند است یا ضعیف؟

-

البته که نمی‌خواهم به این سؤال جواب بدهم. و دیگر نه به هیچ سؤالی از این قبیل.

این‌طور فکرکردن، یا درواقع فکرنوشتن، یا بهتر: در نوشته‌فکرکردن سوغاتِ سال‌های دبیرستان است. پنج‌شش سال من این‌طوری فکر و کار کردم کم و بیش: خود را به چیزهای بی‌دلالت گره‌زدن و خود را در بی‌دلالتی به‌چیزی‌گرفتن. اما حالا که بیست را رد کرده‌ام -و کسی چه می‌داند، شاید به سراشیب هم افتاده‌باشم- حس می‌کنم که دیگر نه وقتی برای بی‌دلالت‌سرکردن مانده و نه حق دارم دیگر که بیش از این به خودم بپردازم. بزرگسالی و غبار و کثافت. اما چاره‌ای نیست.

به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کنم و می‌بینم که امروزِ چندتایی‌شان شبیهِ دیروزهای من است. شدیداً به خودشان مشغول‌اند. حرف‌های بلند می‌زنند و با من که حرف می‌زنند، هیچ‌چیز و مطلقاً هیچ‌چیز از حرف‌های‌شان نمی‌فهمم. اگرچه که حرف‌های‌شان بسیار آشناست. چه‌ به‌هرحال، دستِ من در همین فنِ شریف(!) به رعشه افتاده. موجبِ حرمان بود، هرچه‌ بود، و گله‌ای نیست.

«آره دیگه همین‌طوریه» «دقیقاً دیگه» «آره دیگه به‌هرحال کاری‌ش نمی‌شه کرد» این‌ها جواب‌های من اند به تمامِ گذشته‌ی خودم و به آدم‌هایی که شبیهِ نوجوانیِ من با من حرف می‌زنند.

-

بگذریم. خیلی وقت بود که چیز ننوشته بودم. حالا هم که دارم این‌ها را می‌نویسم، از ذوقِ دفترِ زیبایی‌ست که دیروز هدیه گرفتم. درواقع دلم می‌خواهد این دفتر خالی نباشد وگرنه دلم هیچ به نوشتن نیست. همین الآن پسِ ذهنم دارم به خودم می‌گویم که فرضاً نیم‌ساعت قرار است صرفِ نوشتنِ این صفحات شود. چرا این نیم‌ساعت را مثلاً کارِ دیگری نکنم؟

-

دیگر این که دیشب حوالیِ انقلاب بودم. به سرم زد و رفتم نامِ گلِ سرخِ اکو را خریدم. (آنک‌اش را نمی‌دانم از کجا آورده) و شصت‌هفتاد صفحه‌ای‌ش را دیشب و امروز خواندم و به جای خوبش رسیدم. و فکری که درباره‌ی کتاب می‌کردم، دیدم که درست بود. دقیقاً همان فضایی که دوست دارم: اشاراتِ مبهم ولی صریح به امرِ دور از دست.

در مقدمه‌ی کتاب خواندم:

“این عقیده‌ی راسخ شایع بود که آدم فقط باید از روی تعهد به زمانِ حال و به منظورِ تغییرِ جهان چیزی بنویسد. اینک اهلِ قلم (بازگشته‌ به مقامِ رفیعِ خویش) پس از ده‌سال یا بیشتر می‌تواند خوش‌بختانه از سرِ عشقِ ناب بنویسد. و بنابراین اینک این احساسِ آزادی را دارم که برای لذت‌بردنِ محض از داستان‌سرایی، داستانِ آدسوی مِلکی را نقل می‌کنم و احساسِ آسودگی و تسلی خاطر می‌کنم از این که بی‌نهایت آن را دور از زمانِ حاضر می‌یابم. شکوهمندانه بی‌ارتباط با روزگار ما، به طرزی لاهوتی بی‌گانه با امیدها و یقین‌های ما”

_

یک درخت ،فرضاً، چه‌وقت سرشار و میوه‌دار می‌شود؟

وقتی که خودش را محقِ لذت بداند و خاک را مصرف کند و با فراموش‌کردنِ نابودی، تماماً آماده‌ی نابودی شود.

و چه وقت خشک می‌شود؟

وقتی که زهد بورزد.

 

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۸:۲۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۷:۱۷
عرفان پاپری دیانت