شما بههرحال از میلِ ما به مرگ سوءِ استفاده کردید. ما دلمان میخواست بمیریم، با شما؛ که طرحِ ناگهانی مرگاید. اما شما مردن ما را صرف زندهبودنتان کردید. و انصاف اگر بدهید، ناجوانمردانهست. که شما زودتر از گور بلند شوید.
شما بههرحال از میلِ ما به مرگ سوءِ استفاده کردید. ما دلمان میخواست بمیریم، با شما؛ که طرحِ ناگهانی مرگاید. اما شما مردن ما را صرف زندهبودنتان کردید. و انصاف اگر بدهید، ناجوانمردانهست. که شما زودتر از گور بلند شوید.
هیچْ وقت نیست. باید شتاب کرد. این چند وقته سرم خیلی گرم است. (معلوم هم نیست به چی) وقت و سکونِ نوشتن نیست. تلوتلو میخورم.
آمدهایم شمال با بیژن. امشب شب آخر است. فردا برمیگردیم تهران. فرصت کم است. و دلام نمیآید همین وقتِ کم را خرجِ نوشتن کنم. بههرحال، داشتم به لغتِ فروپاشی فکر میکردم. به چینشِ آواهاش. کِشِ واو و بعد پخشِ پ. و دو بخشاش: فرو و پاشیدن. حالا زیاده حرفی گفتم که نیست. اصلا وقتِ این چیزها دیگر نیست. زندهام و نگران. با هر دو چشم. یک لغتی توی جنوبی هست که به اینجا خوشتر میآید: پِشک. که همان پاشیدگی و اینهاست معنیش. شباهتاش با پاش در این که هردو با پ شروع میشوند.(و خوب طبیعتاً باید هم بشوند.) در پاش،بعدِ پ مصوت بلند هست و بعدْ ش؛ و در نرمیِ شین واژه تمام میشود. اما در پشک، بعدِ پ بلافصل ش میآید. حرف اول از بین دو لب شروع میشود و به عقب میرود. حرف دوم میانهی دهان. هوا از بین سقف و زبان، صفیرکش میگذرد و بعد در حرف سوم تهِ زبان به تهِ سقف میخورد: ک. و لغت همینجا، در ک ختامه میگیرد. معنی این پشک هم با پاش فرق دارد. پاشیدن مثلا پاشیده شدن آب یا مثلا خون و این ها. اما چیزی که پشک میخورد از یک حالت (معمولاً جامد) به یک حالت دیگر تبدیل میشود، به یک حالت دیگر که نه، درواقع ریزریز میشود. اما مهمترین نکته این که ناگهان و عجول، چون اصلاً وقت نیست. مثلاً مجسمه که بیفتد زمین پشک میخورد. یک نفر که سوار موتور باشد و تصادف کند مثلاً مغزش پشک میخورد (یعنی عرض چند ثانیه از پ به ش و بعد به ک میرسد) و یا مثلاً هندوانه محکم اگر زمین بخورد پشک میخورد و اینها. حالا بحث که زیاد است. وقت نیست.
بیدینی حقارتبار است، یعنی منجر به احساس حقارت میشود.
در اینجا میخواهم برای اولین بار به این مسئله فکر کنم که دین (و چیزهایی شبیه به آن) همواره در موازاتِ واقعیت جاریست. و هیچوقت احتمالاً با اصلِ زندگی یا با زندگیِ اصلی منطبق نمیافتد (به همین دلیل شخصیتِ روحانی دینی برای من حل نمیشود. روحانی کسیست که در فرع زندگی میکند. مانند یک ادیب مثلاً یا لغتشناس. این چند شخصیت در یک وضع به هم شبیهاند: آنها به جای غذا ادویه میخورند.) شاید این فکر به نظر شما البته عادی و بدیهی برسد.
پس علیالحساب میپذیریم که دین فرعِ زندگیست. (هرچند میتوان به این فکر خردههای جدی گرفت. مثلاً آنکه نمیتوان چیزی را به عنوان زندگیِ معیار بازشناخت.) معمولاً در تعریفِ دین گفته میشود که برنامهایست جامع برای زندگی و مانند آن. از این تعریف (و تعریفهای شبیهاش) اینگونه برداشت میشود که دین با زندگی فرق دارد. در ادامه این فکر را هم بپذیریم که دین بر بخشِ رنجآلودِ زندگی فرع میشود. و اگر خطرهای بیرونی (از جمله جسم، طبیعت، دیگران و...) ما را تهدید نمیکردند، برپاییِ دین هم لزومی نداشت.
تا اینجای بحث هرچه نوشتهام مرورِ بدیهیات بوده. به این سؤال برسیم که کارکردِ دین چیست؟ یا بهتر، دین چهگونه انسانِ رنجزده را یاری میکند؟ در جوابِ این سوال معمولاً گفتهاند: با تسلیبخشیدن. اما تسلی هم واژهی گنگیست. پس باید به این پرداخت که این تسلی چه کیفیتی دارد.
دین هیچگاه نتوانسته اصلِ رنج را منهدم کند. حتی داروهای مخدر (که قطعاً قدرتمندتر از دین اند) هم رنج را از میان نمیبرند. بلکه فرآیندِ درکِ رنج را موقتاً مختل میکنند. پس کارکردِ دین هرچه باشد انحلالِ رنج نیست. دین رنج را توجیه میکند و با عمومیتدادن به رنج، بارِ رنج را از دوش فرد برمیدارد و بر دوش جمع میگذارد. رنج دراثر و درنتیجهی ضعف است. ضعف حقارتبار است و به تبع آن رنج هم. دین با رسمیتدادن به رنج، حسِ حقارت را (که پیشزمینهی رنج است) دقیقاً به ضد آن یعنی به نوعی فخامت تبدیل میکند (که پسزمینهی رنج است.) فرض کنید که بیماری ایّوب از جانب خداوند نبود. آنوقت ماجرای این مرد بیمار آنقدر حقارتآمیز به نظر میرسید که هیچکس به فکر ثبت آن نمیافتاد. آوردن نام ایّوب در میانهی این یادداشت از سر سهو بود. ابداً قرار نبود چنین اتفاقی برای این نوشته بیفتد. بههرحال نام ایّوب همهچیز را در ذهن من به هم زده. بله، کرمهای بدن ایّوب اگر آیاتِ خداوند نبودند، با بیرحمیِ تمام فراموش میشدند. برای من (که از قصهی ابراهیم سر در نمیآورم) ماجرای ایّوبِ نبی درخشانترین جای کتاب است.
بگذریم. با حذفِ دین، رنجْ دیگر افتخارآمیز نیست. تحمّل رنج هیچ پاداشی به دنبال ندارد. رنج را میتوان تحمّل کرد، اما حقارت را نمیتوان. آنچه معمولاً اسماش را تسلی میگذارند در واقع حذفِ حقارتیست که همیشه همراهِ رنج است.
اما چیزی که مرا به نوشتنِ این چند سطر واداشت یک تصویرِ بیحرکت بود که توی سرم پیدا شد. یک پردهی بیتکان. تصویرِ سرسرای یک کاخ. در سمتِ راست پادشاه یک موبد (سپیدپوش، نسبتاً پیر) و کمی پایینتر دلقک (با لباسهای رنگارنگ. حدوداً چهل ساله. بههرحال دیگر جوان نیست.) به شمایل این دو نفر فکر کنید. به موبد و دلقک. اینها در رنجی که میکشند یحتمل برابرند. هر دو بهزودی میمیرند. جسم هردویشان در شُرف فروپاشیست. اما پادشاه به موبد با دید احترام مینگرد. اما دلقک را در دلش تحقیر میکند.
_
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
بر سینهی ریش دردمندان
لعلت نمک تمام دارد
لازم دیدم اینجا چیزی ثبت کنم.
حوصله نداشت. گفت به هرحال بگردی یه چیزی پیدا میکنی. جوینده یابندهست. منظورش این بود که پس نگرد و ولش کن.
کاش در این سالهایی که گذشت، اینقدر اینور و آنور را نگشته بودم. گشتهام و کلی چیز پیدا کردهام که حالا دارند انتقام میگیرند.
بر من جفا ز بخت من آمد