مکتوب شما را سر ظهر خواندم و (سر تنظیم لحن گیرم باز) یک شوقی را که این چند وقته نداشتم «کسب» کردم و یا کسبام شد. و آمدم یک چیزکی بنویسم که دو تا مهمان از ناکجا آمدند و نشد که بنویسم و خوب که آمدند و ننوشتم و چند ساعتی بعدش توی شهر گشتم و یکی دو تا بوی همیشگی به دماغام خورد و حالا آماده آمدهام پیش تو اعتراف کنم.
-
لازم است که مکتوب شما را دوباره بخوانم؟ نه. اگر بخوانم جواب تو میشوم، یعنی که هیچ میشوم و پوچ و مرا که هیچ و پوچ -گفتهبودی که- نمیخواهی.
-
دارم شر به پا میکنم، و نه اینطور. بیا و ببین. هرجا پا میگذارم سرخ میشود(م). یک جور شور دوزخیای پیدا کردهام که نه اینطور.
یک سال پیش بود حدودا و با بیژن رفته بودیم نمایشگاه. بین روز بود و روزه بودم. بیژن گفت برویم یک جا قهوه بخوریم و ~. گفتم که روزهام و دیدم که حالاش گرفته شد. چرخی زدیم و گفتم که بیژن، برویم فلان جا قهوه بخوریم و ~. و رفتیم و یک گوشهای گیر آوردیم و قهوه را خوردیم ~. بیژن گفت روزه نیستی دیگر. گفتم که چرا و از هر وقتی روزهترم. گفت خیلی مسخرهای به خدا. و مسخره بودم واقعا. از سر تا به پا من آن روز مسخره بودم (از سخر)
و حالا یک سال گذشته. دوسه روز پیش دوباره کارمان با بیژن به همان لمحه کشید. همان بحث دوباره پیدا شد بین ما، سفت و سختتر و دوزخیتر از سال پیش. یک ردیف نارنجک به خودم بستم و دست بیژن را هم گرفتم و به یک جست از دایره زدم بیرون. پوف. چه هول و ولایی بود. آخر به خیر گذشت. بیژن گفت:چرا هی اصرار داری این صورت پلید را به خودت بگیری؟ گفتم: تا تو دقیق نگاهام کنی.
_
|قصه|
یک بار یکی (امیری وزیری دبیری وکیلی کسی) در محضر هارونالرشید (یا مأمون؟) بود. غلام هارونالرشید (یا مأمون؟) هم بود. و غلام هارون (یا مامون؟) چشم آن یکی (که وزیر و وکیل بود و شاید از برمکیان بوده باشد مثلا و شاید اصلا فضل بن جعفر برمکی باشد) را گرفته بود و غلام هم لابد بدش نمیآمده بین هارون (یا مأمون) و آن یکی عشوهای بریزد. خلاصه آن یکی (که وزیر بود و...) چشمکی به غلام میزند م همان لحظه هارون (یا مأمون؟) به آن یکی (که فلان) نگاه میکند و آن یکی هم برای آن که بویی نبرد چشماش را همینطوری نیمه باز نگه میدارد و -میگویند که- چشماش را تا آخر عمر، نیمهباز نگه داشت.
_
من یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که توی دستام قدری خردهشیشه هست. و تا کسی نبیندم، هرچه خردهشیشه داشتم را یک لحظه بلعیدم.
_
(دعوا)
تو از من چیزی میخواهی که ربطی به من ندارد و جفت و جور تنام نیست. و من هم که میدانی سرم درد میکند برای لباسها و چهرههای گشاد. (کاش بعد دو سال یک وقتی بتوانم «غلطیدن مداوم یک قطعه» را تمام کنم و آنجا این ژست را تام و تمام تصویر کردهام) و خلاصه دیدهای که بدم نمیآید این نقاب گلوگشاد را به صورتام بزنم و نتیجهاش ولی مسخره است و طنزآمیز لابد. هرچیزی که به من مربوط میشود طنزآمیز است و مسخره (این بار نه از سخر)
_
دلام برایتان تنگ شده، حسابی هم. این چند وقته خواستم که ببینمتان و هی دیدم که ضرورتی ندارد و این دلتنگی هم یک جور دلتنگی بیگزیر و بیتمام است. از آنهایی نیست که مثلا آدم برود طرف را ببیند و دلاش گشاد شود. چند وقت پیش الف. سراغ شما را از من گرفت. گفتم سراغ چی را میگیری دقیقا؟ فهمید که دارم اذیت میکنم. گفت فاطی حالاش خوب است؟ گفتم که هیچ مهم نیست و قابل عرض نیست. چون بدحالیاش و یا خوبحالیاش، یک جور بدحالی یا خوبحالی بیگریز و تمام است. ضروری است و قابل عرض نیست و اینها.
_
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشهای تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در این کله دانست
ورای طاعت بیگانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلام ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چراکه شیوهی آن ترک دلسیه دانست