داشتم فکر میکردم که من بعدِ همهی این گرسنگیکشیدنها، اگر یک روز به شهر برگردم چه جانور عجیبی میشوم. داشتم فکر میکردم که من همیشه غذای خودم را با مشقت گیر آوردهام. تازه اگر گیر آورده باشم. و همیشه وقتی غذا خوردهام که تا سر حدِ گرسنگی رفتهام. داشتم فکر میکردم که من اگر یک روزی دوباره به شهر برگردم و برای خودم پدر و مادری پیدا کنم که مراقبام باشند، چه رابطهی عجیبی با آنها خواهند داشت. مادرِ من احتمالاً سیر کردنِ مرا وظیفهی خودش میداند. اما من حتی در تصورم هم نمیگنجد که کسی بتواند به فکر من، و به فکرِ سیر کردنِ من باشد. احتمالاً من هیچ وقت از مادرم نمیپرسم که غذا کجاست. چون همیشه غذایام را شکار کردهام. برای مادرم احتمالاً پسرِ خوبی خواهد بود، البته شاید فکر کند اینکه از او چیزی نمیخواهم به این خاطر است که دوستاش ندارم. و احتمالاً هم همینطوری فکر میکند. اما من نمیتوانم از او یا هرکسِ دیگری چیزی بخواهم. چون در آن کوه و کمر هیچ وقت کسی نبود که مراقبِ من باشد. من هم به آن بیکسی عادت کردم. توی ذهن ام حالتِ دیگری غیر از بیکسی و یتیمی نیست. حالا اگر یک روز مرا یتیم پیدا کنند و بخواهند از کوه پایینام بیاورند هم چیزی برای من عوض نمیشود. من در ذهنِ خودم همیشه بیکسام. شاید تمامِ لطفی که بیابان به من کرده همین باشد. همین حسِ یتیمیِ همیشگی که هیچ مادری نمیتواند از من بگیردش. من شاید به زودی در شهر ساکن شوم. اما خوی و خصلتِ بیابانی ام از بین نمیرود.
******************************* .
همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق میشویم اما رفتهرفته فهمیدم که فریبی درکار بوده. واقعیت این است که تنها من بودم که به سنگام تزریق میشدم و آنچه واردِ من میشد جز هوا نبوده. حالا تمامِ وزنِ من سنگی شده و به پایام بسته است. و خودِ من مثلِ هوا سبک ام. همین. مگر من جز این سبکی دیگر چه میخواستم؟ اما حالا تمامِ من نسخهی دیگری شده از من و به پایام بسته. یعنی به هر حال، اتفاقِ خاصی برای من نیفتاده فقط دیگر خسته ام. و از هر بنایی که تابهحال در این حول و حوالی ساختهام ناامیدم. من از تحلیل کردن و از معنا بستن به زندگی خسته ام. چون دیگر به دردم نمیخورد و قابلِ ارائه نیست. و دیگر کسی چیزی از آن نمیفهمد. آیا هنوز به دردِ خودم میخورد؟ شاید. اما من دیگر دردی ندارم که چیزی بخواهد بهش بخورد یا نه.
تنها چیزی که این روزها میخواهم این است که مسیرِ تند و تیزِ اتفاقات مرا با خودشان ببرند و چنان بندِ بینِ من و سنگام را پاره کنند که هیچ خبردار نشوم.
که ز انصافِ فلک دلسردِ غوّاصی شدم صائب
در کارِ مسیح به چه چیزی باید دقت کرد؟ به تکنیکهای او. وقتی که حرف میزند یا نمیزند. که او چهطور و با چه فرمولهایی اعجاب می انگیزد و نابود میکند.
کارِ او بسیار ساده، غریزی و هوشمندانه است. تغییرِ جزئیات و چیدنِ عناصر در صحنه. به طوری که نه قابلِ رد باشند نه قابلِ اثبات. مسیح بسیار هوشمند است. (به آخرین جملهای که نوشتم برمیگردم و نگاه میکنم. قلبام میلرزد و وهمی سفید و گنگ به مردمکِ چشمام تجاوز میکند.) و میداند که هیچگاه نباید کسی را قانع کند. و نباید چیزی را اثبات کند. او برعکسِ خیلی از فکرپردازهای جهان میداند که اگر محکمترینِ استدلالها را نیز اقامه کند، باز فکرش در خطرِ نابودی است. چرا که ما در پسزمینهی اثباتِ یک فکر، امکانِ رد و انکارش را نیز مطرح کردهایم. کسی که اثبات میکند، در پرده میگوید که استدلالهای دیگری نیز هستند [و غلطاند.]
اما مسیح چیزی را اثبات نمیکند. او معماهای بزرگ میسازد. آیا معماهای او معنی میدهند؟ ابداً معلوم نیست.
عیسی دیوارِ دورِ معماهایاش را کوتاه میکشد. او هزارتو میسازد، با مسیرهای به ظاهر معلوم. او همه را دعوت میکند و بعد، در هزارتوهای خود هلاکشان میکند.
(مثلِ حافظ در هزارتوی دیواناش.
این سوال را دربارهی حافظ نیز بارها پرسیدهایم که آیا بیتهای حافظ معنی میدهند؟ باز معلوم نیست)
~
چه کسی جرأت دارد به تو و به رستاخیزِ تو شک کند؟ تو میگویی که «ویرانام کنید و بعدِ سه روز برمیخیزم.»
این آخرینِ سخنها نیست؟ هست. در جملهی تو زنگیست که پایانِ زبان را اعلام میکند. تو بُردی و زبان از تو باخت.
تو میگویی: «چند تن از آنان که در اینجا حاضرند تا پسرِ انسان را نبینند که در ملکوتِ خود میآید، نخواهند مرد.» مرقس ۲۸:۱۶
آدمِ احمق حرفِ تو را باور میکند. و احمقتر از آن، کسی که تو را انکار میکند. اما آنکه تیزتر و هوشمندتر است، در این جملهی تو هلاک میشود.
این که مسیح میگوید: «من دردِ شما را به دوش میکشم.» چه معنیای دارد؟
درد: به زبانآمدنِ گره، و لبگشودنِ عقده.
پس مسیح میگوید: «من گرهِ شما را به زبان درمیآورم و عقدهی شما را لب باز میکنم. یعنی درونیترین حفرههای شما را از آنِ خودم میکنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بلکه دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش میکشم.»
حس میکنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزاره نیز مثلِ همهی گزارههای دینی اشتباه است و اگر نگویم اشتباه، طنزآمیز است. در نتیجه هرچه بیشتر در این گزاره بپیچم، او نیز بیشتر مرا به سخره میگیرد.
حالا که روبهروی همایم و
خوابی دیدهایم هردو
که ابطالِ عقدِ ماست.
تو مرا صفحههای سیاه میبینی و
من تو را سیاهِ صفحهبهصفحه
اما بگو هنوزِ من، هنوزِ شب و روز
این سنگ -که شاهدِ طلاقِ تو و من بود-
وقتی که نامِ من متلاشی شد
وَ تو به قعرِ خودت رفتی؛
ما را چهگونه دید؟