امروز بعدِ چند وقت رفتم سرِ کلاس. مبانیِ عرفان گفتم و قدری مثنوی و چند صفحه تمهیدات خواندیم.
دیگر درسدادن سختام است. علیالظاهر مثلِ قبلاً درس میدهم. اما سختام است. یعنی سخت است چیزی را که فهمیدهام درس بدهم به بچهها. یعنی خودم حس میکنم که اگر بخواهم واقعاً آن چیزی که را یادگرفتهام سرِ کلاس بگویم بیش از حد عجیب و غیر قابلِ باور به نظر میرسد و نمیتوانم هم که نگویم و تهاش چیزی که سرِ کلاس میگویم به نظرم مشتی پرت و پاره است، نصفه نیمه و از اینجا و آنجا.
خصوصاً این سری که چند وقتی در فروید گشته بودم و عرفان را مطلقاً خارج از ادامهی اسطورگی و در رابطه با پدر نمیفهمم. توی مثنوی این بیت مثلاً که گو بران بر جانِ مستام خشمِ خویش/عیدِ قربان است و عاشق گاومیش
من چه بگویم دربارهی این بیت؟ قربانی شدن. خود را قربانی کردن. این میلِ به قربانیکردنِ خود از کجا آمده؟ خود را تقدیمِ پدر کردن، تا شاید از کینهی کهناش کم شود.
برایام جالب است. تقریباً بعد از همهی کلاسهایی که رفتهام بچهها یک تصویر و یک حس مشترک از من توی ذهنشان میماند: ترس و اعجاب. شاید هم من خودم ناخودآگاه در رفتار و در لحن و در حرکاتام این حسها را بهشان القا میکنم ولی بیشتر از این نتیجهی کارِ ذهنیِ من است که اول خودم را حسابی ترسانده و بعد هم بچهها را سرِ کلاس.
به هر حال، بعد از این چند وقتی که سرِ کلاس نرفته بودم تجربهی خوبی بود و خوش گذشت. هم بچههای خوبی بودند هم یک کمی توانستم ایدههایام را مرتب کنم. آخر کلاس یکی دربارهی استسقا پرسید. وقتی توضیحام تمام شد گفتم انشاءالله که همهی شما تا همیشه از این مرضِ عرفان و از این بیماریِ عجیب غریب در امان بمانید و در سلامت زندگی کنید که خودِ مولوی هم آخر عمری گفت بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.
من حس میکنم تنها کاری که در این چند سال سرِ کلاسها کردهام آشناییزدایی از موضوع بوده، تا جایی که در توان ام بوده، زیرا خودم هم موضوع را همین قدر آشناییزدوه یاد گرفتم.
حالا هم جای شما خالی توی یک جگرکی بغلِ مدرسه نشستهام و دل و چربی سفارش دادهام و منتظرم بیاید.
وقتتان به خیر
تا وقتِ بعد اگر دست دهد.