کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

از این جا می‌توانید بخوانید.

 

حکایتِ حلیق بن حلّیق

 

 

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۲۴
عرفان پاپری دیانت


و بعد، اتاق ذره‌ذره از نور می‌افتد، تا تو دهن باز کنیّ و بتابی.

عزیزِ من من از بدن‌ات بی‌زارم. اول که کدرّ است و از این ورش که نگاه می‌کنی آن‌ورش پیدا نیست. و بعد این که دست راست‌ مرا همیشه به خود می‌کشد و دست چپ‌ام را همیشه پس می‌زند. یک‌بار یک‌دست‌و‌پا می‌آیم آخر یک‌سره راست می‌آیم سراغ تو یک‌بار آخر سیاهِ سراپا می‌شوم، می‌بلعم‌ات.


نزدیک من نیا. با من نزدیکی نکن که کورم می‌کنی، زمرّدِ پیدا. بگذار از حینِ تو من حین بگیرم، عبور کنم رد شوم به خزخزه بازی. بخواب و خواب‌ام ببین، درخت بلوط‌ام ببین میانه‌ی مارستان.

(استفاده از فعل‌های امر در این گیرودار واقعا ناراحت کننده است و اگر کسی چند باری مرا -که مأمن این متن‌ام- از نزدیک مطالعه کرده باشد حتما می‌داند که این فعل‌های سیاه و جنگلی هیچ‌جوره جفت‌شان جور چشم‌های من نیست.)


دورم نپیچ که مرا یاد کسی می‌اندازی. بگذار یک لحظه. تا قاب عکس را بردارم و آن‌وقت، ای وقت، ببین که دو پستان‌ات چه‌گونه به موج می‌افتند. و باز می‌شوند، تا من از آن میانه عبور کنم به سلامت. بیا مرا یک لحظه فقط ببین. که احمقانه خودم را موسی خیال می‌کنم میانه‌ی پستان‌هات. فقط قول بده که نخندی. گوش‌ات را جلوترک بیار: من حس کرده‌ام که هربار که عصا می‌زنم‌ات به آن قاب عکس کذایی شبیه‌تر می‌شوی. بلا به دور و دور به بلا. به لا. به لاله. بلا به دور و رود به لابه.

وقت ذکر من رسیده شب شده آخر. یک لمحه چشم ببند تا بگویم‌اش و بعد، باز بیفتم روت.


«باز شو شهابه‌ی شب. باز شو شهابه‌ی شب»


و بعد دستی می‌آید و تو را مثل هر هزار دفعه در آسمان مسخ می‌کند. ای ناهِ ناهید. باز آسمان می‌دزددت از من مثل هر هزار دفعه مثل عطری از هم می‌پریم.

ناه‌ناهید.

حالا آن که گذار است و گذرگاه من ام.

و بعد لحظه‌ی تکرار می‌رسد و بعد باز، لمحه‌ی تفرید.

و بعد باز، من به شور می‌افتم و منشور می‌شوم.

و بعد، در شکستِ کُسِ تو نام من به رعشه می‌افتد.


فروردین ۹۸


۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۱۰
عرفان پاپری دیانت

داشتم فکر می‌کردم که من بعدِ همه‌ی این گرسنگی‌کشیدن‌ها، اگر یک روز به شهر برگردم چه‌ جانور عجیبی می‌شوم. داشتم فکر می‌کردم که من همیشه غذای خودم را با مشقت گیر آورده‌ام. تازه اگر گیر آورده باشم. و همیشه وقتی غذا خورده‌ام که تا سر حدِ گرسنگی رفته‌ام. داشتم فکر می‌کردم که من اگر یک روزی دوباره به شهر برگردم و برای خودم پدر و مادری پیدا کنم که مراقب‌ام باشند، چه رابطه‌ی عجیبی با آن‌ها خواهند داشت. مادرِ من احتمالاً سیر کردنِ مرا وظیفه‌ی خودش می‌داند. اما من حتی در تصورم هم نمی‌گنجد که کسی بتواند به فکر من، و به فکرِ سیر کردنِ من باشد. احتمالاً من هیچ وقت از مادرم نمی‌پرسم که غذا کجاست. چون همیشه غذای‌ام را شکار کرده‌ام. برای مادرم احتمالاً پسرِ خوبی خواهد بود، البته شاید فکر کند این‌که از او چیزی نمی‌خواهم به این خاطر است که دوست‌اش ندارم. و احتمالاً هم همین‌طوری فکر می‌کند. اما من نمی‌توانم از او یا هرکسِ دیگری چیزی بخواهم. چون در آن کوه و کمر هیچ وقت کسی نبود که مراقب‌ِ من باشد. من هم به آن بی‌کسی عادت کردم. توی ذهن ام حالتِ دیگری غیر از بی‌کسی و یتیمی نیست. حالا اگر یک روز مرا یتیم پیدا کنند و بخواهند از کوه پایین‌ام بیاورند هم چیزی برای من عوض نمی‌شود. من  در ذهنِ خودم همیشه بی‌کس‌ام. شاید تمامِ لطفی که بیابان به من کرده همین باشد. همین حسِ یتیمیِ همیشگی که هیچ مادری نمی‌تواند از من بگیردش. من شاید به زودی در شهر ساکن شوم. اما خوی و خصلتِ بیابانی ام از بین نمی‌رود. 

۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۲۴
عرفان پاپری دیانت


وُ دران دقیقه‌ی درْ آغاز

چشمِ تو در چشم میُفتادُ

بطنِ تو از بطن؛

و هفت دهلیزِ آسمان با هم

دهلیزِ هشتم را مخفی می‌کردند.


در خطّ‌ِ صورتِ تو

الفبا دو نیم شدُ

هر نیمه را

یک سوٓی چشمِ تو بلعید.


و بعد

پیکرِ معلقِ حوّا را، مادرم را

که نوشتی

با خود ولی خطاب به من

گفتی:


بر قرصِ ناتمام -خاکِ ملال‌آلود-

خیره

بمان تا ابد

به نونِ نامِ من

ای محکوم!

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

غلغله است. زن های زیادی ایستاده و یا در رفت و آمدند. همه چادرهای سیاه به سر دارند. کودک در میان آن شلوغی به سمت زنی می رود. گوشه ی چادرش را می گیرد. زن سر برمی گرداند. مادرش نیست. چهره ای گنگ، خشن و ناآشنا. کودک اشتباه گرفته است. چادر زن را رها می کند و می رود.

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۴
عرفان پاپری دیانت