من وقتی که در خود-ام گیر ام و یا با چیزی از خود-ام درگیر ام، مکالمهام با فرهنگ بریده میشود و فکر-ام از فرهنگ میافتد.
من فقط وقتی میتوانم به فرهنگ و در فرهنگ فکر کنم که سلامتام. چون فرهنگ بسته است و در دستِ زمان و در زبانِ آدمها نهایت گرفته و منجمد شدهاست. و به همین خاطر من وقتی که در میانهی خود-ام ام و سیالام، از چنین چیزِ کامل و نهاییای بد-ام میآید.
من فرهنگ را در نهایتِ زیبایی و سلامت میبینم و به همین خاطر وقتی که بیمار ام، به فرهنگ بیربط میشوم. برعکس وقتی که حالام خوب است، رشتههای بدنام به هم میپیوندد و من یکپارچه و منجمد و هشیار میشوم و آنوقت روزنههای فرهنگ هم به من باز میشود.
آن وقت (یعنی برعکسِ حالا که وقتِ بلاست) فرهنگ مثلِ آب به جریان میافتد و ذهنِ سنگیِ من میتواند در آن شنا کند.
اما یک چیزِ دیگری هم هست و اینکه من وقتی بدحال ام، اگرچه فرهنگ را از پیشِ چشمام دور میکنم اما او میرود پشتِ سرِ من میایستد.
من وقتی که غمگین ام، لجباز میشوم با دیگران (یعنی با فرهنگ) اما غمگینیِ من یک غمگینیِ فرهنگیست.
شاید غمِ من مالِ خود-ام باشد اما ژستام (ژستِ غمگین بودنام) را خود-ام نساختهام و دیگران و گذشتگانی که از خود-ام راندهام، در شکلِ صورتام حضور دارند.
من وقتی که مریضام، حالام از هرچه کتاب به هم میخورد. (چون کتابها از بلا عبور کردهاند) همهیشان را روی میز-ام ول میکنم و میروم ولو میشوم روی تخت. اما باز هم در نبودِ کتابها، من روی تختام به شکلِ همان کتابها مریضام.
یک زمانی سر برون کن از حجاب
از برای عاشقانِ دنگ را
تا که عاقل گم کند مر راه را
تا که عاشق بشکند فرهنگ را
«مولوی»