یک گورستانِ بسیار قدیمی، تهِ شهر. قبرهای شکسته و کتیبههای ناخوانا.
یک گوشه، گوشهی قبرستان، دختر و پسر نشستهاند با هم، در تکیهی دیواری و در سایهی بیدی. و دست انداختهاند دورِ گردنِ هم و لبهایشان به هم مشغول.
دختر در میانهی بوسه دادن، با عشوه میگوید: زشت نیست جلوی مردهها؟
و در چشمِ پسر برقی میتابد و بعد میگوید: اینجا، در این گورستان، عزیزِ دلام جز تو کسی زنده نیست.
۰ نظر
۱۸ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۳۸