.
توی خواب دیدم که یک جایی بودم که اولاً تابستان بود و دوماً بسیار سرسبز بود و دار و درخت و گل و دریاچه داشت. و انگار که یک جایی بود شبیه اقامتگاه سرخپوستها٬ یعنی که کاملاً هم بکر نبود و آدمیزاد هم آنجا زندگی میکرد و من انگار که در آنجا دوستانی داشتم هرچند که هیچکدامشان را ندیدم. آنقدری که یادم میآید٬ من در یکجایی وسط جنگل از دوستانی که ندیدمشان جدا شدم و راه افتادم به سمت یک جایی که مثلاً ممکن است اردوگاهمان بوده باشد٬ احتمالاً به این قصد که اسبم را پیدا کنم. در راه٬ هوا شرجی بود و همهچیز به شکل دلهرهآوری رنگآلود و براق بود. در راه انواع مختلف اسب سر راهم سبز میشدند. اولین گروهی که توجهم را جلب کردند اسبهای بالدار بودند. این اسبها در اندازههای مختلف در مسیر من پیدا میشدند. بعضیشان به کوچکی یک موش بودند و آنهایی که بزرگتر بودند٬ در حد و اندازهٔ بز یا سگ. همگی رنگشان زرد روشن بود و روی شانههایشان دو بال سفید داشتند٬ شبیه بال فرشته یا بال قو. در دستههای کوچک اینجا و آنجا پیدا میشدند و لابهلای درختها جست و خیز میکردند و بعد میپریدند و میرفتند. میخواستم ازشان عکس بگیرم اما انگار نمیتوانستم دوربینم را از توی جیبم بیرون بیاورم و یا موقعی که میخواستم عکس بگیرم میپریدند و ثابت نمیماندند. جلوتر که رفتم باز اسبهای دیگری سر راه بودند. یکیشان را واضحتر یادم هست و رنگ قهوهای خیلی تندی داشت و بسیار پشمالو بود و قدش از اسب معمولی کوتاهتر بود و موهایش انگار که با دقت و وسواس آراسته بود. با خودم فکر کردم که این هم میتواند اسب من باشد هرچند که بیشتر شبیه الاغ است اما خیلی تفاوتی نمیکند. اینجا دیگر به نزدیکی اردوگاه رسیده بودم که یک محوطهٔ مدوری بود وسط درختها. البته هیچ اثری از خیمه و چیزهای اینطوری آنجا نبود. همه چیز بسیار آشفته بود و وسایل مختلفی روی زمین ریخته بودند و شاید شبیه یک گاراژ بزرگ یا باقیماندهٔ یک بازار هفتگی بود. آنجا در آن محوطه تعداد زیادی اسب بودند در شکلها و رنگهای گوناگون. بعضی نشسته بودند و بعضی در سایه به خواب رفته بودند و بعضی بازی میکردند. آنجا یک اسب سیاهی بود که به سمت من آمد. حتی احساس میکنم که با من چند کلمهای حرف زد. انگار که او اسب اصل کاری بود یا شاید اسب من بود. اما من انگار درست نمیدانستم آنجا دارم چه کار میکنم و از کنار او رد شدم و چند قدم که جلوتر رفتم٬ برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که اصلاً اسب نیست. دیدم که خرس است و روی دو پایش ایستاده و یک بچهخرسی را کنار خودش نگه داشته است. من با وحشت دویدم و رفتم به سمت یک قفسی که در انتهای آن محوطه گذاشته بود. قفسی بود بسیار کوچک به شکل مستطیل. شبیه آن قفسی که مدتها روی پشتبام خانه داشتیم. زنگ زده بود و از شکل و شمایل افتاده بود. خودم را توی آن قفس جا کردم و درش را بستم و قفلش را که انگار یک مرتبه شکسته بود و دوباره سرهمش کرده بودند به زحمت بستم. اطراف قفس را با مقوا پوشانده بودند تا نور واردش نشود. من مقوایی را که جلوی در قفس بود کنار زدم تا بیرون را نگاه کنم و ببینم که خرس نزدیکتر شده یا نه. بعد همان لحظه حس کردم که ممکن است وقتی صورتم را به در قفس نزدیک میکنم٬ خرس همانجا بیرون ایستاده باشد و پنجهاش را به راحتی از بین میلههای قفس بگذارند و چنگالش را توی صورتم فرو کند.