فساد مدام خودش را بسط میدهد. ولی پاکی باید مدام از خودش مراقبت کند و معمولاً چیزها نمیتوانند پاک بمانند.
این حرف را حدود سه یا چهار سال پیش، متوجه شدم. تابستان بود، تهران، خانهی امین، یادداشتهای آندرهی تارکوفسکی را ورق میزدم و این حرف را خواندم و از آن وقت به بعد، در این سالهایی که زندگی کردهام مدام جلوههای مختلف این عقیده را در زندگیام مشاهده کردهام. هرشکلی از مرض بسط مییابد. ناامیدی ناگهان ضرب در هزار میشود. فساد همیشه در دو سمتِ خود دو آینه دارد که کثیرش میکنند.
امسال آخرین سال دانشجویی من است. چهار سال دانشجویی من مصادف بود با چندین و چند التهاب اجتماعیِ پیدا. ترم دوم بودم. انتخابات. خیابان از حالتِ همیشگیاش درآمد. پوستر. سر و صدا. دستههای چهل پنجاه نفری گرم بحث. شعار. یادم هست یک شب ساعت نه و ده شب بود. از تئاتر شهر داشتم برمیگشتم سمتِ میدان انقلاب. دیدم یک عده با موتور دارند روی مردم رد میشوند و باتومهایشان را (این باتومها را من به آلت تناسلی تأویل میکنم. از آلت و از باتوم به خاطر شباهتی که به هم دارند متنفرم) توی هوا تکان میدادند و اسم حضرت امیرالمومنین را با صدای بلندی تکرار میکردند. برایم سؤال بود. که واقعاً این چی بود که من دیدم؟ چرا اینها مردم را کتک میزدند؟ مگر قرار نبود پسفردای آن روز همینها بروند رای بدهند که ایران سربلند شود و چه و چه؟ پس فردا که شد صبح علیالطلوع رفتم اولین رای خودم را دادم. به یکسال نرسید که باز همانجا، ساعت نه و ده شب. باز باتوم و اسم امیرالمومنین. خبر رسید که ن را گرفتهاند. من واقعاً بغضم گرفته. و حس میکنم بیآبرو شدهام و بهم توهین شده است. محو یادم است. دو سال، کمتر. باتومها بیتعارف اسلحه شدند و تعداد زیادی آدم کشته شد. خبر رسید که د را گرفته اند. بله. درهای بستهی دانشگاه همیشه به این معنی اند که یک جا این ور و آن ور یک نفر دارد به خاک سیاه مینشیند. یا درستتر، یعنی که نوبتِ به خاک سیاه نشستن یک نفر رسیده است. گذشت. تعدادی آدم کشته شدند و من اسم دوسهتایشان را به زحمت اگر بدانم. گذشت. ما نصف شب توئیتر را زیر و رو میکردیم که ببینیم جنگ میشود یا نه. بعد نزدیک شصت نفر یا بیشتر زیر دست و پا خفه شدند. غم اینها هنوز نیامده سرد شد. این دیگر نوبرش بود. جنازهی بیصاحب. بعد یک تعدادی آدم وسط هوا کشته شدند. اینها صاحب داشتند و دود بلند شد. خبر رسید که الف را گرفتهاند. یک عده آدم نشسته بودند گریه میکردند. من سال آخر دانشگاهم بود. باز در دانشگاه را بستند. و من که کارت نداشتم گوشیام را هر سری نشان میدادم. و داشتم برمیگشتم خانه. جلوی جیحون. باز یک دسته سوار موتور آمدند و باتومهایشان را شق کردند و اسم امیرالمومنین را گفتند. من داشتم از پل رد میشدم. سرم را دزدیدم که تیر نخورم. خندهام گرفته بود. چون ممکن بود تیر بخورم. آن وقت دیگر خیلی خندهدار میشد. تا نزدیکبِرِسِ خانه آدم بود که داشت فرار میکرد. توی چشم هم دود سیگار فوت میکردند. و کرکرهی مغازهها پایین بود. و خودم را رساندم خانه و پیش بابا نشستم.
حالا اینها هیچ کدام گفتن نداشت. کسی هم نبوده که نداند. همهی اینها گذشت و من در این سالها همهی اینها را دیدم و هرشکلی از این ماجرا را مصداق آلودگی فرض کردم برای خودم. چندین بار از خودم پرسیدم که من اینجا چه کارهام؟ و به این داستان چه ربطی دارم؟ و اصولاً به منِ هیچ کاره چه؟ به جد خودم را از هیجانهای سیاسی دور کردم و میکنم. چون معتقدم که منِ کوتاهعقل را این قضیه کوتاهعقلتر میکند. یادم هست آن وقتی که اینترنت قطع بود، اینستاگرامم روی یک کلمه قفل شده بود. sabro. من هم کوشیدم ساکت و امیدوار باشم و هستم هم. ولی مدام روشنتر به چشمم میآید که فساد مدام خودش را بسط میدهد. و به زندگی من رسوخ میکند. مدام به ما یاد آوردی میشود که در چند قدمی منجلاب زندگی میکنیم و هر آن تمام ما را میبلعد. انسانِ فرهیخته در نظامِ سیاسی و اداریِ کشورِ ایران یک عنصرِ بیگانه و مزاحم تلقی میشود. انسانِ نجیب و فهمیده انسانی است که باتوم به دست ندارد. پس آلتش خوابیده است و از رجولیت ساقط است. و نظامِ تاخرخره مردسالار او را اخته میداند و تمسخرش میکند و تسخیرش میکند. یک نقاشیِ خوبی از بهمن محصص هست که به گمانِ من به دقیقترین وجهی این مسئله را توضیح داده است. میگذارمش پایین. من نیز کوشیدم تا با زبان الکنم مسئله را در «رُواتِ فرزندانِ دیهان» بگویم.
این نقاشی را هم میگذارم اینجا.