۱
آیا معجزه ما را نجات خواهد داد [اگر برایِ رخدادناش دعا کنیم]؟ این سؤال بیهودهست.
۲ [تمثیل]
یک کوچهیِ باریک. که ختم میشود به یک درِ بسته. در طرفینِ کوچه هیچچیز وجود ندارد. دیوارِ سنگیست فقط تا بالا.
و گلهیِ گرگها افتادهاند دنبالِ «آدم» و آدم در کوچهیِ بنبست، میگریزد از آنها.
میرسد به در. در میزند.
۳ [بحثی کوتاه دربارهیِ تمثیلِ گرگها و درِ بسته]
آدم بیگمان هلاک میشود. این یعنی مطلقاً اهمیتی ندارد که این در باز میشود یا نه. او باید در بزند. چون هلاکِ او قطعیست.
هیچ راهِ دیگری، جز به زاری در زدن هیچ راهِ دیگری نیست. ما باید دنیایِمان را درست مثلِ این کوچه، هولناک و بیگریز ببینیم. «آدم بیگمان هلاک میشود.» این جمله را نه از سرِ فروتنی، نه از سرِ لطف و تعارف و نه از رویِ بدبینیای اختیاری و برگزیده، بلکه به یقین و قطع باید بپذیریم. حتی در این پذیرش، در این تسلیم، ذرّهای نباید به «انَّ فی قتلی حیات» فکر کنیم.
«ما هلاک میشویم.» و این تنها چیزیست که قطعیت دارد.
آدم باید مطمئن شود که گرگها میدرنداش. و این اطمینان در او باید مترادف بشود با خودِ دریدهشدن. و این آسان نیست. چهگونه میشود امری ذهنی را یکسره عینی کرد؟ محال است اما ما ناگزیر ایم به این محال. ما باید خود را طوری «کشته» فرض کنیم که به راستی خون کفِ کوچه بریزد.
۴
پس
این سؤال که «آیا نجات مییابیم یا نه؟» بیهودهست. اینکه در باز میشود یا نه، به ما هیچ ربطی ندارد.
ما «مجبور»ایم به مدام مردن و مدام دعایِ معجزه کردن.