کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرانکنشتاین» ثبت شده است

حضور ل. مثلِ یک ضربه‌ی دقیق و سرِ وقت. در صحنه‌ی آخرِ کیل‌بیلِ دو، شخصیتِ اصلی که اسم‌اش را یاد-ام نیست برای کشتنِ بیل تنها چند ضربه‌ی به‌جا به چند نقطه‌ی بدن‌اش می‌زند. و قلبِ بیل می‌ترکد. و تو هم همین‌طور سرِ من درمی‌آوری. همین‌طور قلبِ من را می‌ترکانی. داستان درست می‌کنی. عاشقِ این‌ای که ما را شگفت زده کنی. و خوب، می‌شویم. مدام می‌خوریم از تو. داستان درست می‌کنی. ضربه‌ای که امروز می‌خوریم را نمی‌فهمیم که خورده‌ایم. و این ضربه را تو فردا با ضربه‌ی دیگری تأویل می‌کنی. و این ضربه‌های تو همه آرام، اما به جا و به موقع‌ اند. امروز اتفاقی می‌افتد مثلاً من از کنارِ پمپ‌بنزین رد می‌شوم. بوی بنزین را می‌شنوم و بی‌حواس می‌گذرم. اما فردا اتفاقی می‌افتد. یک روز یک اتفاقی می‌افتد که این بوی بنزین نقطه‌ی تلاشیِ من بشود. تو این گونه من را گرم نگه می‌داری.


چند اتفاق (که البته نمی‌دانم چه هستند، اما یکی‌شان باید زمان باشد و دیگر هنوز زنده بودن‌ام و دیگر شاید چند پیام توی تلگرام و چیزهای دیگری که معلوم نیست) من را در وضعیت «غنا» قرار دادند. بی‌نیازی که نه اما این حس در من به وجود آمده بود که علی‌‌الحساب خبری نیست‌. من از حالت فقرِ هولناک خود-ام بیرون آمده بودم. من به این آگاه شدم. فهمیدم و آرزو کردم که دوباره غرقِ فقر شوم. و هوا هنوز روشن نشده و ذهنِ من در فقیرترین و سرخوش‌ترین و طبیعی‌ترین شکلِ خود-اش چنگ زده به صفحه‌ی سفیدِ وبلاگ ام. اتفاق درست به موقع افتاد. یک چیزی دیدم. یک کلمه. یک اسمِ خاص که یک جا همین‌طوری تایپ شده بود، شد ضربه‌‌ی آخر و آشکارِ یک سلسله‌ای از ضربه‌های پنهان. چند نقطه‌ی نامرئی روی زمین. بعد یک خط به هم وصلِ‌شان می‌کند. مرئی‌شان می‌کند. تو دقیق می‌کُشی.


یک مثالِ دیگر:


مدت‌ها پیش، هنگامِ اولین مواجهه‌ام با ل، من رفتم و یک دفترچه‌ی سبزرنگ خریدم. که ملاقات‌های‌ام با ل را در آن بنویسم و رشحه‌های رفت و آمد-اش را با علائمی ثبت کنم. تا تصویری از شکلِ کلی و ساختارِ نهایی فاجعه داشته باشم. ننوشتم. مواجهه‌ام با ل از حالتِ طبیعیِ خود خارج شده. چنان ناگهانی همیشه می‌آمد و می‌آید که مجالِ نوشتنِ منظم را از من می‌گیرد. حالا مهم نیست این‌ها. ربطی به این بحث ندارد. به هر حال نشد که در آن دفترچه چیزی بنویسم. بعد پریشب که اولین بار جدی نشستم به خواندنِ Golden Legends، دنبالِ یک دفترچه‌ای بودم که یادداشت‌های‌ام درباره کتاب را آن‌جا بنویسم. یک آن چشم‌ام خورد به همان دفترچه‌ی سبز. گم‌اش کرده بودم و اصلا نمی‌دانم چه‌طور دقیقاً همان لحظه از گوشه‌ی میز-ام سر در آورد. و Golden Legends در ذهنِ من به ل عمیقاً گره خورده‌. درست در شبی که ل علائم خود را نشان داده بود، در بی‌چارگیِ مطلق، ناگهان وقتِ خواندنِ رفیق‌اعلی بعد از ماه‌ها فرارسید. رفیق اعلی را باز کردم. انگار آب سردی روی ذهن‌ام ریختند. آوایِ روشنِ بی‌هیچ ملال بود به قول خود بوبن. آسودگی وسیع و بی‌انتها. و من آن شب فرانچسکو را شناختم. و فقر را فهمیدم. و بعد صفحه‌های آن کتاب مرا کشاندند به Golden Legends. و دفترچه‌ای که قرار بود حضورِ ل را ثبت کند حالا چیزِ دیگری را ثبت می‌کند که هدیه‌ی خود اوست. من این را به فال نیک گرفتم برای خود-ام. 

_

دیشب سپیده یک آهنگی برای‌ام فرستاد. گفت ملال هم می‌تواند زیبا باشد. بعد وقتی که می‌شنیدم‌اش دنبالِ ملال و زیباییِ ملال می‌گشتم. این کارِ جالبی‌ست که در مواجهه با یک چیز (یک اثر یا هرچه) دنبالِ چیزی بگردیم. یعنی یک کلیدواژه برای خود-مان داشته باشیم و اثر تأویل آن کلیدواژه باشد برای‌مان. این کار مانعِ کارِ طبیعیِ ذهن می‌شود اما ذهن را دقیق می‌کند. یعنی کشفِ تو محدود می‌شود اما محدوده‌‌ای به تو می‌دهد که قطعی‌ست. و جمله‌ها در جزئیتِ‌شان قطع می‌شود. و کلیدواژه فاصله و حفره‌ی میانِ اجزاء را پر می‌کند.

دمِ صبح باز شنیدم‌اش.

بسطِ یک ضرب‌آهنگ. ساختار به همه جا رخنه می‌کند و منطقِ نحوی خود را در هر چیزِ بی‌شکل و بی‌نحوی می‌گستراند.

___

امروز صبح بیدار شدم. تلگرام باز نمی‌شد. اما با سایفون باز شد‌. خیلی کیف کردم. 

رفتم بیرون خرید کردم. شیر و ماکارونی و توتون خریدم.

بعد برگشتم. ادامه‌ی فرانکنشتاین را خواندم. بی‌نظیر است. وقتی که هیولا داستان‌اش را تعریف می‌کرد کمی خسته شدم اما آخرِ فصلِ شانزده‌ام، جایی که صحبت‌های هیولا تمام می‌شود یک صحنه‌ای بود که برق از سر-ام پراند.

هیولا به فرانکنشتاین می‌گوید:

«ما، من و تو، از هم جدا نمی‌شویم تا این که قول بدهی خواسته‌ام را برآورده کنی. من تنها و درمانده‌ام؛ انسان با من هم‌نشینی نخواهد کرد؛ اما کسی هم‌چون خودِ من ناهنجار و هولناک از من رو برنمی‌گرداند. یار و هم‌دمِ من باید هم‌نوعِ خود-ام و همچون خود-ام نابه‌هنجار باشد. این موجود را تو باید بیافرینی.»


قصه به شکلِ نامحسوسی به ماجرای آدم و حوا گره می‌خورد و این اشاره‌ی نامحسوس قصه را تأویل می‌کند. به اول برمی‌گرداند و برمی‌کشد.


یک‌چیزِ دیگر:

مراتبِ خلقت. اصطکاک. فرانکنشتاین موجودی فروتر از خود می‌آفریند. خودِ او موجودی‌‌ست فروتر از آفریدگار خود.

شبیهِ مراتبِ خلقت در عرفانِ اسلامی. عقولِ عشره در کارهای سهروردی. نور در نزولِ خود کدر می‌شود. کدرتر می‌شود.

البته شاید این تأویل درستی نباشد که بگوییم هیولا فروتر از فرانکنشتاین است. هیولا درونه‌ی تاریکِ خودِ اوست که مجسم شده. خالق در هنگامِ خلق، ماده‌ی اولیه‌ای جز زبانِ خود ندارد. پس هرچه می‌سازد مدلی از زبانِ خود اوست. چیزی که آفریده را کوچک می‌کند «انتخاب» است. وقتی یک نفر دارد ساز می‌زند، زبانِ او همه‌ی نت‌هایی‌ست که بالقوه می‌تواند انتخاب کند و همه‌ی تکنیک‌های دیگرِ نوازندگی. اما او ناگزیر است که انتخاب کند. یعنی از تمامِ کلید‌های ساز، یکی را می‌زند. و این انتخاب قطعه‌ی او را از خود-اش کوچک‌تر می‌کند. قطعه‌‌ای که ساخته می‌شود خودِ اوست. اما بخشی از اوست. ایجازِ اوست. چون او در انتخاب‌های‌اش موجز می‌شود. قطعه در نهایت حاصلِ انتخابِ او از خود و در خود است.

 

هیولا بعد از این‌که برادرِ کوچکِ فرانکنشتاین را می‌کشد، می‌رود و جاستین را (همان‌که بعدتر مقصرِ قتل شناخته می‌شود و اعدام‌اش می‌کنند)در یک انباری می‌بیند. 

هیولا می‌گوید: با خود گفتم این یکی از آن‌هایی‌ست که لبخندِ جان‌فزایِ‌شان بر همگان نثار می‌شود جز من. روی‌اش خم شدم و نجوا کردم: «برخیز، بیدار شو، ای زیبارو، دل‌باخته‌ات آمده است. کسی که حاضر  است جان‌اش را در برابرِ یک نگاهِ مهرآمیزِ تو بدهد. بیدار شو دل‌دارِ من!»


بعد هیولا، گردن‌بند یعنی اثرِ جرم را در پیراهنِ جاستین می‌گذارد.

 گناهِ جاستین زیباییِ اوست. و هیولا به گستره‌ی زیباییِ او راه پیدا نمی‌کند. و همین جرم -زیبایی- برای هیولا کافی‌ست تا جاستین را نابود کند.

این صحنه شگفت‌انگیز است. 


_ «اگر نمی‌توانم محبت برانگیزم، پس وحشت می‌آفرینم و بیش از همه برای تو، دشمنِ بزرگ‌ام، که مرا خلق کرده‌ای.»


_ «چیزی که از تو می‌خواهم منطقی و منصفانه است. موجودی از جنسِ مخالف می‌خواهم، اما زشت و نفرت‌انگیز چون خود-ام. این چندان رضایت نمی‌دهد، اما همه‌ی چیزی‌ست که ممکن است نصیب‌ام شود. بنابراین بدان قانع‌ام. درست است که ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همه‌ی جهان، اما به همین سبب به هم‌دیگر وابسته‌تر خواهیم بود.»


هم‌سوگ. بی‌ماجرا.

چیزی که ما را به هم پیوند می‌دهد باید بی‌چارگیِ‌مان باشد نه زیبایی‌مان. چون زیبایی از بین می‌رود. زبانِ ما و صورتِ‌مان چروک می‌شود. اما تنها فقر است که همیشه باقی می‌ماند‌. ما در فقرِ خود به هم پیوند می‌خوریم. البته که دشوار است. چه کسی از زیباییِ زنده و شهوتناک چشم می‌پوشد و دیگری را به خاطرِ فقر-اش دوست می‌دارد؟ اما همین انتخاب، همین حرکت، به ما شانس و امکانِ این را می‌دهد که به ابدیت گره بخوریم. زیرا که فقر ابدی‌ست.


این جمله‌های هیولا من را به یادِ سنت‌فرانچسکو و سنت‌کلارا انداخت. این دو دقیقاً تمثیلی از یک چیزِ واحد اند. این یکی قدیس است و آن یکی هیولا. اما هر دو در لمسِ تام و تمامِ بی‌چارگی یکی اند.


_  ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همه‌ی جهان، اما به همین سبب به هم‌دیگر وابسته‌تر خواهیم بود.


دو ساعتِ دیگر امتحانِ قواعدِ عربی دارم. نمی‌دانم امتحانِ میان‌ترم دیگر چه صیغه‌ای‌ست. کی توی این دانشکده امتحانِ میان‌ترم می‌گیرد که این می‌گیرد. 

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۰۲
عرفان پاپری دیانت