اما سوال این که چرا قابیل در وقتِ قربانی رفت و بدترین خوشهاش را برای پیشکشی انتخاب کرد؟
در این بازیِ ازپیشباخته چه چیزی هست؟
اما سوال این که چرا قابیل در وقتِ قربانی رفت و بدترین خوشهاش را برای پیشکشی انتخاب کرد؟
در این بازیِ ازپیشباخته چه چیزی هست؟
امروز بعدِ چند وقت رفتم سرِ کلاس. مبانیِ عرفان گفتم و قدری مثنوی و چند صفحه تمهیدات خواندیم.
دیگر درسدادن سختام است. علیالظاهر مثلِ قبلاً درس میدهم. اما سختام است. یعنی سخت است چیزی را که فهمیدهام درس بدهم به بچهها. یعنی خودم حس میکنم که اگر بخواهم واقعاً آن چیزی که را یادگرفتهام سرِ کلاس بگویم بیش از حد عجیب و غیر قابلِ باور به نظر میرسد و نمیتوانم هم که نگویم و تهاش چیزی که سرِ کلاس میگویم به نظرم مشتی پرت و پاره است، نصفه نیمه و از اینجا و آنجا.
خصوصاً این سری که چند وقتی در فروید گشته بودم و عرفان را مطلقاً خارج از ادامهی اسطورگی و در رابطه با پدر نمیفهمم. توی مثنوی این بیت مثلاً که گو بران بر جانِ مستام خشمِ خویش/عیدِ قربان است و عاشق گاومیش
من چه بگویم دربارهی این بیت؟ قربانی شدن. خود را قربانی کردن. این میلِ به قربانیکردنِ خود از کجا آمده؟ خود را تقدیمِ پدر کردن، تا شاید از کینهی کهناش کم شود.
برایام جالب است. تقریباً بعد از همهی کلاسهایی که رفتهام بچهها یک تصویر و یک حس مشترک از من توی ذهنشان میماند: ترس و اعجاب. شاید هم من خودم ناخودآگاه در رفتار و در لحن و در حرکاتام این حسها را بهشان القا میکنم ولی بیشتر از این نتیجهی کارِ ذهنیِ من است که اول خودم را حسابی ترسانده و بعد هم بچهها را سرِ کلاس.
به هر حال، بعد از این چند وقتی که سرِ کلاس نرفته بودم تجربهی خوبی بود و خوش گذشت. هم بچههای خوبی بودند هم یک کمی توانستم ایدههایام را مرتب کنم. آخر کلاس یکی دربارهی استسقا پرسید. وقتی توضیحام تمام شد گفتم انشاءالله که همهی شما تا همیشه از این مرضِ عرفان و از این بیماریِ عجیب غریب در امان بمانید و در سلامت زندگی کنید که خودِ مولوی هم آخر عمری گفت بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.
من حس میکنم تنها کاری که در این چند سال سرِ کلاسها کردهام آشناییزدایی از موضوع بوده، تا جایی که در توان ام بوده، زیرا خودم هم موضوع را همین قدر آشناییزدوه یاد گرفتم.
حالا هم جای شما خالی توی یک جگرکی بغلِ مدرسه نشستهام و دل و چربی سفارش دادهام و منتظرم بیاید.
وقتتان به خیر
تا وقتِ بعد اگر دست دهد.
عرفان دیانت:
آیههایی که روبهسویهی مرگ دارند، بیفعلاند. خداوند نگفته کل شئ یهلک یا انا الیه یرجعون یا کل نفس یذوقون(؟) الموت. گفته هالک و راجع و ذائقة.
فعل از زمان و از کنش که میافتد، لغت میشود. میشود مجرای یکسرهی زمان و کنش.
کل شئ هالک الا وجهه. یعنی که هلاک در وقت اتفاق نمیافتد، وقت خود هلاک است. یعنی که همه چیز مشغولِ هلاکاند: هلاک کردن و شدن.
همه چیز نابود میشود
و صورتِ تو میماند
تنها.
~
ادامه: در این آیه پارادوکسی هست. این پارادوکس لطفیست مستور به ما.
تمامِ اعضای صورت از میان میروند و تنها صورت باقی میماند. وجهی که مانندهست، همان کلشئایست که هلاکشوندهست. یعنی که تکتکِ شما هلاک میشوید، اما تمامِ شما میماند.
جهان باید یک رنگی داشته باشد بالاخره. رنگِ اصلی و حقیقیِ دنیا؛ و ما و همهی موجوداتِ دیگر با رنگهای گونهگونِمان بر آن رنگِ اصلیِ دنیا زندگی میکنیم.
بعد وقتی که عزرائیل میخواهد بیاید پیدایمان کند، از روی همین تفاوتِ رنگِ ما با رنگِ پس زمینه ردِمان را میگیرد و میبردمان.
اما اگر ما این رنگِ اصلیِ جهان را پیدا کنیم و به تمامی به آن رنگ دربیاییم -مثلاً جهان زرد باشد و ما هم سراپا زرد شویم- دیگر عزرائیل هرچه بگردد پیدایمان نمیکند.
شروع کردهام به تصحیحِ متنی به نامِ «کچکولنامه». منظومهایست مالِ سدهی دوازده. سرودهی کسی به نامِ مخدوم ابوالحسن داهری نقشبندی. از متونِ عرفانیِ فرقهی نقشبندیهست. متنی که فعلاً در دست دارم بسیار متنِ آشفته و مغلوطیست. گویا همین تکنسخه هم موجود است. البته باز باید گشت.
کچکولنامه متنِ افتضاحیست. محضِ رضای خدا حتی یک بیت «شعر» هم درش پیدا نمیشود. حتی به مرحلهی نظم هم نمیرسد. قافیههایاش در نهایتِ سستی پرداخته شدهاند. به زور در دستورِ زبانِ فارسی گنجیده.(البته نباید سندی بودنِ مؤلفاش را ندیده گرفت)
اما چه چیزِ این کتاب برای من زیباست؟
همین که زیبا نیست. من از هر چیزِ زیبا این روزها بیزارم. زیبایی از قدرت میآید و قدرت خلق میکند. زیبایی به غرور، به تکبر منجر میشود. سویهی سپیدِ تکبر. ما این را نمیبینیم. در برابرِ قدرتِ تاریک. قدرتِ آراسته. قدرتِ روشن.
از شکل و رنگ، از تناسب، از نبوغ، از زیبایی بیزارم.
فقر، خودش را تاب نمیآورد. چهره عوض میکند و زیبا میشود.
ما هیچوقت فقر را در هیئتِ هولناکاش نخواستهایم.
اگر کافکا قصههایاش را نمینوشت یا اگر ونگوگ تابلوهایاش را نمیکشید، هیچکس بیچارگیِ این و جنونِ آن را ستایش نمیکرد. ما چندشآوریم.
تو جذبِ زیباییِ من میشوی. من جذبِ زیباییِ تو. الاغ و یونجه به هم کشیده میشوند. ما چندشآوریم. ما شیفتهی قدرت و محتاجِ برتریایم.
فقر در بیتهای زیبا نیست. در چهرهی مغمومِ تو نیست. در هیچ کدام از موسیقیهایی که گوش میکنی یا نقاشیهایی که میبینی نیست. فقر در خرابههاست. در ویرانههاست. ما خودمان را گول میزنیم.
یکجایِ ریک اند مورتی. ریک با لحنی بریده از الکل، درحالی که مدام آروغ میزند میگوید: یو نُوْ مَن؟ آیم اِ لوزر.
میگوید اگر مسابقهی لوزری بذارن من توش دوم میشم. یو نُوْ وای؟ بیکاز آیم اِ لوزر.
داشتم کتابِ آشنایی با علومِ اسلامیِ رضا برنجکار را میخواندم. توی فصلِ سوماش یک فصلی دارد به نامِ شریعت،طریقت و حقیقت. وقتی که میخواندم حس میکردم که توضیحاتِ مؤلف اصلاً واضح نیست. و نه به خاطرِ بیانِ ضعیفاش -چون متنِ کتاب کمابیش روشن است- بلکه به خاطرِ گرهی که در اصلِ مسئله افتاده.
«فقیهان و متکلمانِ شیعه و معتزله (عدلیه) معتقدند که احکامِ شریعت بر یک سلسله مصالحِ حقیقی مبتنیست و عمل کردن به آنها انسان را به سعادت میرساند.» صفحهی ۱۵۷
«گروهی از عارفان شریعت را با احکامِ عملی، طریقت را با اخلاق و حقیقت را با احوال یکی میدانند. طریقت بر اساسِ حقیقت ترسیم میشود» صفحهی ۱۵۸
فرقِ طریقت با شریعت در این چند سطر برای من روشن نمیشود. هر دو بر اساسِ یک چیز طرح شدهاند: حقیقت. و قرار است که به یک نقطه برسند و برسانند. اما پس فرقِشان در چیست؟
فرقِ یک زاهد (در کانسپتِ مذهبی) با یک عارف در چیست؟
کتاب را که میخواندم اینها برایام سؤال بود.
چند شب پیش، شیراز که بودم، رفته بودم خانقاهِ احمدی (نزدیکِ محلهی سنگِ سیاه و خانقاهِ سلسلهی ذهبیه است)
آن شب برادر-ام هم با من آمده بود. وقتی که نشسته بودیم از من همین سؤالها را میپرسید. که این جماعت کیاند دقیقاً و فرقِشان با بقیه چیست؟
و من واقعاً هیچ جوابی نداشتم. اصلاً نمیدانستم که چه باید بگویم. که تصوف چه چیزی مضاف بر مذهب دارد و مضاف اگر نه چه فرقی دارد؟
امروز حینِ خواندنِ کتابِ برنجکار حس میکنم که یک جوابی پیدا کردم.
~
به نظر-ام مهمترینِ این تفاوتها باید در نگاهِ مجزای این دو مقوله (طریقت و شریعت/عرفان و مذهب) به اجتماع باشد.
مذهب یک امرِ اجتماعیست و عرفان یک امرِ فردی. هدفِ مذهب کنترلِ اجتماع است و برقراریِ پیوندهای اجتماعی. اما هدفِ عرفان بریدنِ فرد از جامعهست و گسیختنِ آن پیوندها.
خصوصاً اگر در یک زمینهی تاریخی، به عصری که ادیان در حالِ شکلگیریاند نگاه کنیم، این مسئله که هدفِ مذهب کنترلِ اجتماعیست، روشنتر میشود.
یک بحث در حاشیه:
من با این جملهی معروفِ شفیعی که «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» همیشه مخالف بودهام. هنوز هم هستم البته. زیرا فکر میکنم که عرفان لزوماً ادامهی دین نیست بلکه این دو بنمایهی مجزا دارند و میتوانند برهم منطبق باشند یا نباشند. از حیثِ معرفتشناختی، ابزارِ شناختِ این دو متفاوت است.
بگذریم. چیزِ دیگری میخواستم بگویم.
با جملهی شفیعی موافق نیستم چون حس میکنم معنای آن این است که عرفان همان مذهب است که خوش آب و رنگ شده.
اما حالا گمان میکنم که با ایجادِ یک تغییرِ معنایی در کلمهی هنر و یا یک تأویلِ خاص از آن (که در ادامه توضیح میدهم) میشود با جملهی «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» موافق بود.
دو نکته از این جمله قابلِ برداشت است:
۱. عرفان از حیثِ زمانی بعد از مذهب رخ میدهد.
۲. یک اتفاق (هنر) چیزی را در مذهب عوض میکند و عرفان حاصلِ این تغییر است.
زهد یک مفهومِ مذهبیست. اما افراطِ در زهد کاریست عارفانه. عرفان افراط است. همانطور که هنر افراط است. افراط تکنیکیست برای آشناییزدایی و برجستهسازی و از این حیث رفتارِ عرفانی و رفتارِ هنرمندانه به هم شبیه اند.
صوفی با افراط در زهد، ردِ اجتماع را از مفهومِ زهد میزداید. و یک امرِ مذهبی-اجتماعی را تبدیل میکند به یک امرِ ضد اجتماعی و کاملاً فردی.
به برخی عاداتِ صوفیان، که از دایرهی شریعت خارجاند٬ نگاه کنیم: گوشت نخوردن، ازدواج نکردن، خلوتنشینی و...
همهی این رفتارها کیفیتی ضدِ اجتماعی دارند و اگر فراگیر شوند جامعه را از نظم و از شاکله میاندازند. (و به همین دلیل عرفان نه میتواند و نه باید که فراگیر شود) گوشتنخوردن مناسباتِ اقتصادیِ تولید و مصرف را به هم میزند. تجردپیشگی تناسل را قطع میکند و خلوتنشینی ادامهی حیاتِ جمعی را ناممکن میسازد به کلی.
انجامِ آنچه ضروری نیست. مثلِ رعایتِ سجع در کلام و قافیه در شعر. تکلفِ زبانی. ریاضتِ جسمانی. و اینها همه منجر میشوند به برجستهسازی(foregrounding).
عرفان گونهای از هنر است. مثلِ ادبیات، سینما، مجسمهسازی و... . همانطور که هر شاخهی هنری بستری برای کار دارد (زبان، تصویر، سنگ و...) بسترِ عرفان هم زندگیست.
در عرفان خلاقیت و نبوغِ فردی اهمیتِ بسیاری دارند. برعکسِ مذهب که اساسِ آن تقلید است.
عارف، به مثابه یک هنرمند، با استفاده از تکنیکهای برجستهساز، در زندگی (یعنی بسترِ کارِ هنریاش) آشناییزدایی میکند و به آن فُرم میدهد و از این حیث عارف بودن یک مهارت است. مهارتِ استفادهی ناخودآگاه از این تکنیکها.
مهارت چیست؟ شعورِ ناخودآگاهِ جسم.
~
اما انواعِ هنر چهطور و در طیِ چه فرآیندی به وجود میآیند؟
یک پدیدهی اجتماعی که نیازهای جمعی را برطرف میکند، به مرور از حیطهی جمعیِ خود فراتر میرود و فردی میشود و از مرحلهی پاسخگویی به نیازها عبور میکند و به آرایشِ خود میپردازد.
چند مثالِ روشنتر:
نقاشیهای روی دیوارهی غارها را مقایسه کنید با فیالمثل نگارههای بهزاد. یا قصههایی را که انسانهای اولیه دورِ آتش برای هم تعریف میکردهاند را مقایسه کنید با داستانهای گلشیری.
اولی برای پاسخ دادن به یک نیازِ همگانی به وجود میآید (برای مثال نیاز به قصهشنیدن، نیاز به سرگرمی) و دومی وقتی به وجود میآید که آن نیاز بر طرف شده است. و هدفِ آن دیگر نه برطرف کردنِ نیازهای جمعی بلکه خلقِ فُرم است.
این قیاس را با همین الگو میشود میانِ مذهب و عرفان هم کرد.
~
ادامه:
حالا که این یادداشت اینقدر پریشان و آشفته شد، یک مطلبِ دیگر هم اضاف کنم، نقلِ به مضمون از کتاب «از زبانشناسی به ادبیات» کورش صفوی.
کورش صفوی در تبیینِ دوگانهی شعر/نظم میگوید که نظم حاصلِ قاعدهافزاییست به زبان و شعر حاصلِ قاعدهکاهی(هنجارگریزی)ست از زبان. نظم با افزودنِ قواعدی زبان را منظم و موزون میکند و شعر با زدودنِ قواعد، زبان را میپریشد.
این الگو را میتوان به دوگانهی مذهب/عرفان هم تسری داد:
مذهب (مثلِ نظم) با قاعدهافزایی (شریعت، احکام، عبادات و...) زندگی را منظم و موزون میکند و عرفان با برهمزدنِ هنجارها نظمِ زندگی را به هم میریزد.
عرفان در پیِ خلقِ شوریدگیست.
آنچه ما امروز، در این عصر، آن را معنویت مینامیم، در کنار و در تقابل با بیمعنایی و بیهودگیِ جهانمان معنی میشود. معنویتی که ما امروز از آن برخورداریم (اگر باشیم) شکل اصیل معنا نیست. بلکه تنها تلاشیست برای در امان ماندن از بیهودگی.
یک نفر وارد دریا میشود تا خودش را از نجاست پاک کند. یک نفر اما به قصد شنا پا به دریا میگذارد.
ادامه: اولی احتمالاً در همان چند متر اول میماند. جلوتر نمیبیند چون دلیلی نمیبیند که جلوتر برود. همان آب کمعمق ساحل از نجاست پاکش میکند. اما دومی به قصد شنا آمده. دور میرود.
1.چراگاه-بیرونی-روز
علفزاری سرسبز را میبینیم. چوپان به تخته سنگی تکیه داده و اطرافش گله ی خرگوش ها مشغول بازی و جستوخیز و علفخوردن اند. چوپان مرد میانسالی است. نشسته است و نیلبکی که در دست گرفته را بالاوپایین میاندازد و خرگوشها نگاهش میکنند. کیسه ی کوچکی کنار دستش است.
بعد از مدتی یکی از خرگوشها از گله جدا میشود و پابه فرار میگذارد. چوپان یکه میخورد. برمیخیزد. نیلبک و کیسه اش را برمیدارد و به دنبال او میدود. خرگوش سریع می دود و چوپان به دنبال او میرود. بقیهی خرگوشها به دنبال چوپان می دوند. چوپان سربرمیگرداند و به آنها نگاه میکند. سپس به خرگوش فراری نگاه میکند که هر لحظه دورتر میشود. درِ کیسه را باز میکند. نارنجکی از داخل کیسه بیرون میآورد. ضامنش را میکشد و سمت گله ی خرگوشها میاندازد و سپس دوباره به دنبال خرگوش فراری میدود. سر برمیگرداند. تعدادی از خرگوشها از بین رفتهاند و جنازهشان بر زمین افتاده ولی بقیهی خرگوشها که زنده ماندهاند، دنبال چوپان میآیند. چوپان نارنجک دیگری به سمت آنها میاندازد و دوباره میدود. خرگوش فرار خیلی از او فاصله گرفته. چوپان آشفته و پریشان است. به سمت خرگوش میدود. کمی بعد سربرمیگرداند و میبیند که تعداد کمی از خرگوشها به دنبال او میآیند. نارنجک دیگری به سمت آنها میاندازد. پس به دنبال خرگوش فراری میرود. اما هرچقدر نگاه میکند او را نمییابد. به علفزار نگاه میکند. جنازه ی خرگوشها در جایجای علفزار افتاده اند. و اثری از خرگوش فراری نیست.
2. درونی-معبد مخروبه-روز
تصویری از یک معبد مخروبه میبینیم. سقف معبد فروریخته اما ستونهایش کمابیش سالماند. دیوارهایش از سنگ سفید ساخته شدهاند. بخشی از دیوار ریخته و بخشی دیگر هنوز پابرجاست. کف زمین پوشیده است از تکه های کوچک کاغذ. پیرمردی را میبینیم که کف زمین نشسته است و روی قطعه های کاغذ چیزهایی مینویسد. کاغذها را با جاروی دستهدار جابهجا میکند و به هم میریزد. میرود و بین کاغذها میگردد و کاغذهایی که هنوز سفید ماندهاند را جدا میکند و روی آنها چیزی مینویسد و سپس کاغذها را دوباره به هم میریزد. سپس سعی میکند کاغذ ها را با ترتیب خاصی کنار هم بچیند. انگار میخواهد با این کار متنی درست کند. روی چند کاغذ دیگر چیزی مینویسد و دوباره به هم میریزد و کاغذها را جابهجا میکند. مدتی پیرمرد را مشغول این کار میبینیم. پیرمرد لباس سفید بلندی پوشیده و موها و ریشش بلند و کاملا سفیدند.
3. بیرونی-میان درختان-غروب
چوپان به درختی تکیه داده و نی مینوازد. خسته و فرسوده به نظر میرسد. مدت زیادی به دنبال خرگوش گشته و او را نیافته است. مدتی چوپان را میبینیم که به درخت تکیه داده و قطعهی اندوهباری مینوازد.
مدتی بعد، خرگوش فراری از پشت درختها وارد کادر میشود. چوپان ناگهان خرگوش را میبیند و با دیدن خرگوش حالش کاملا دگرگون میشود. سرخوش میشود. خرگوش را در آغوش میگیرد و نوازش میکند. کمی بعد، شروع به نواختن میکند. خرگوش کنار او مینشیند. انگار دارد به صدای نی گوش میدهد.
4. درونی-معبد-روز
پیرمرد بالای یکی از دیوارها ایستاده. گونی بزرگی در دست دارد. گونی را وارو میگیرد. گونی پر از تکههای کاغذ است. تکه کاغذها کف زمین، میان باقی کاغذها میریزند. پیرمرد پایین میآید و کاغذها را به هم میزند و پخش میکند. سپس میان انبوه کاغذها میگردد و روی کاغذهایی که سفید مانده اند، چیزی مینویسد و دوباره کاغذها را پخش میکند. سپس کاغذها را میچیند و شروع میکند روی آنها نوشتن.
"از زبور تنهایی" آلبوم عجیبی است ساخته ی سید علی جابری. فضای غریبی دارد. تکانه های ریز می افکند در سر. تکان میدهد. ذهن را به رعشه می اندازد. فضایی پیچیده و مرموز. رنگ بوی تند عرفانی. غوغای تنبور. کلام اهل حق. تجربه ی غریبی ست. شاد نیست. سرخوش نیست. هیجان زده نیست. اما هیجان دارد. تکانه دارد. گویی تنهاییِ پرورده است. شکل عجیبی از تنهایی است. جایی است که تنهایی تکان می خورد. مردابیست که می ماند و صبر می کند تا ناگهان در خودش جاری شود.
قطعه "سیاح بحر تجرید" را از این آلبوم برگزیده ام اگرچه هرکدام از قطعه های آن تجربه ای جدیند و سرّی برای آشکار کردن دارند. سیاح بحر تجرید را بشنوید. و از دقیقه 5 که می گذرد...