دمِ سحر بیدار شدم. چشمهایم میسوخت. خواب و بیدار، چشمهای خودم را دیدم که ترک داشتند. فهمیدم امروز بالاخره کامل از چشمام افتادهای.
دیدم که یک دشتِ مستطیلیِ کوچک بود و تو در لباسهای سبز-آبیات میآمدی و بعد یک لحظه سرخ شدی توی چشمام. من این را دقیق را میدانم. من میدانم وقتی لباسها رنگ عوض میکنند، چه معنیای میدهد.
~
حیرت کردهام. آنچه در این چند ماهه کردهام فقط حیرت بوده.
حیرت چیست؟ در حیرت تناقض است. حیرت حاصلِ آگاهیست و عینِ ناآگاهیست. من وقتی حیرت میکنم که حقیقتِ یک پدیده را میفهمم. وقتی که دستام به لایههای عمیقِ چیزی میخورد حیرت میکنم. و عجیب این که در وقتِ حیرت ذهن از آگاهی تهی میشود. ذهن مجهول میشود. ما وقتی حیرت میکنیم که شکلِ پنهانِ چیزی را پیدا کنیم و در حیرت، گماش میکنیم.
من حیرت کردهام. از ربط. از هر چیزِ مربوط. از ربطِ کلمهها به هم در متن. از ربطِ آدمها به هم. وقتی که یک جمله را تا انتها مینویسم تعجب میکنم. وقتی با یک نفر حرف میزنم تعجب میکنم که چهطور توانستم.
من چند ماهِ پیش از یک رابطهی دوساله آمدم بیرون. تمام شد. خوب هم تمام شد، زیبا و آسوده. من و زیبا هیچ هم را کدر نکردیم. اما حالا حیرانِ هر روزِ آن دو سال ام. حالا که دوباره آن دو سالِ زندگیام را میخوانم از خودم هی میپرسم که چهطور شد؟ چهطور ممکن بود؟ چه چیزی لبهای من را از هم باز میکرد؟ نمیدانم. و لبهایم حالا طوری به هم دوختهاند که حس میکنم هیچ وقت نه با کسی حرفی زدهام نه کسی را بوسیدهام.
من خیلی وقت است که دیگر نتوانستهام داستان بنویسم. از بهارِ ۹۶، از بعدِ «وین پیرِ سالخورده» تا این بهار. حالا حیرانِ تمامِ آن چیزهاییام که نوشتهام. من چهطوری داستان مینوشتم؟
نمیدانم. همه چیزِ این زندگی برایام عجیب است. چهطور یک کلمه از دلِ تنهاییِ خودش توی لغتنامه میآید بیرون و کنارِ کلمهی تنهای دیگری جمله میشود؟ نمیدانم.
مگر خضرِ مبارکپی تواند
مگر خضرِ مبارکپی تواند