کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره اجتماع» ثبت شده است

من از هرچیزی که در من و در شما مشترک است (همنوع‌بودن، هموطن‌بودن، همسن‌بودن، همرشته‌بودن، همسایه‌بودن، همجنس‌بودن، همزبان‌بودن، همفکربودن و...) اول متعجّب و بعد متنفّرم.

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۷ ، ۰۲:۳۲
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ مهر ۹۷ ، ۲۱:۴۵
عرفان پاپری دیانت


داشتم کتابِ آشنایی با علومِ اسلامیِ رضا برنجکار را می‌خواندم. توی فصلِ سوم‌اش یک فصلی دارد به نامِ شریعت،طریقت و حقیقت. وقتی که می‌خواندم حس می‌کردم که توضیحاتِ مؤلف اصلاً واضح نیست. و نه به خاطرِ بیانِ ضعیف‌اش -چون متنِ کتاب کمابیش روشن است- بل‌که به خاطرِ گرهی که در اصلِ مسئله افتاده.


«فقیهان و متکلمانِ شیعه و معتزله (عدلیه) معتقدند که احکامِ شریعت بر یک سلسله مصالحِ حقیقی مبتنی‌ست و عمل کردن به آن‌ها انسان را به سعادت می‌رساند.» صفحه‌ی ۱۵۷


«گروهی از عارفان شریعت را با احکامِ عملی، طریقت را با اخلاق و حقیقت را با احوال یکی می‌دانند. طریقت بر اساسِ حقیقت ترسیم می‌شود» صفحه‌ی ۱۵۸


فرقِ طریقت با شریعت در این چند سطر برای من روشن نمی‌شود. هر دو بر اساسِ یک چیز طرح شده‌اند: حقیقت. و قرار است که به یک نقطه برسند و برسانند. اما پس فرقِ‌شان در چی‌ست؟

فرقِ یک  زاهد (در کانسپتِ مذهبی) با یک عارف در چی‌ست؟

کتاب را که می‌خواندم این‌ها برای‌ام سؤال بود. 


چند شب پیش، شیراز که بودم، رفته بودم خانقاهِ احمدی (نزدیکِ محله‌ی سنگِ سیاه و خانقاهِ سلسله‌ی ذهبیه است)

آن شب برادر-ام هم با من آمده بود. وقتی که نشسته بودیم از من همین سؤال‌ها را می‌پرسید. که این جماعت کی‌اند دقیقاً و فرقِ‌شان با بقیه چی‌ست؟ 

و من واقعاً هیچ جوابی نداشتم. اصلاً نمی‌دانستم که چه باید بگویم. که تصوف چه چیزی مضاف بر مذهب دارد و مضاف اگر نه چه فرقی دارد؟


امروز حینِ خواندنِ کتابِ برنجکار حس می‌کنم که یک جوابی پیدا کردم.

~

به نظر-ام مهمترینِ این تفاوت‌ها باید در نگاهِ مجزای این دو مقوله (طریقت و شریعت/عرفان و مذهب) به اجتماع باشد. 


مذهب یک امرِ اجتماعی‌ست و عرفان یک امرِ فردی. هدفِ مذهب کنترلِ اجتماع است و برقراریِ پیوندهای اجتماعی. اما هدفِ عرفان بریدنِ فرد از جامعه‌ست و گسیختنِ آن پیوندها. 

خصوصاً اگر در یک زمینه‌ی تاریخی، به عصری که ادیان در حالِ شکل‌گیری‌اند نگاه کنیم، این مسئله که هدفِ مذهب کنترلِ اجتماعی‌ست، روشن‌تر می‌شود.


یک بحث در حاشیه:

من با این جمله‌ی معروفِ شفیعی که «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» همیشه مخالف بوده‌ام. هنوز هم هستم البته‌. زیرا فکر می‌کنم که عرفان لزوماً ادامه‌ی دین نیست‌ بل‌که این دو بن‌مایه‌ی مجزا دارند و می‌توانند برهم منطبق باشند یا نباشند. از حیثِ معرفت‌شناختی، ابزارِ شناختِ این دو متفاوت است. 

بگذریم. چیزِ دیگری می‌خواستم بگویم.

با جمله‌ی شفیعی موافق نیستم چون حس می‌کنم معنای آن این است که عرفان همان مذهب است که خوش‌ آب‌ و‌ رنگ شده.

اما حالا گمان می‌کنم که با ایجادِ یک تغییرِ معنایی در کلمه‌ی هنر و یا یک تأویلِ خاص از آن (که در ادامه توضیح می‌دهم) می‌شود با جمله‌ی «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» موافق بود. 

دو نکته از این جمله قابلِ برداشت است:

۱. عرفان از حیثِ زمانی بعد از مذهب رخ می‌دهد. 

۲. یک اتفاق (هنر) چیزی را در مذهب عوض می‌کند و عرفان حاصلِ این تغییر است. 


زهد یک مفهومِ مذهبی‌ست. اما افراطِ در زهد کاری‌ست عارفانه. عرفان افراط است. همان‌طور که هنر افراط است. افراط تکنیکی‌ست برای آشنایی‌زدایی و برجسته‌سازی و از این حیث رفتارِ عرفانی و رفتارِ هنرمندانه به هم شبیه اند.

صوفی با افراط در زهد، ردِ اجتماع را از مفهومِ زهد می‌زداید. و یک امرِ مذهبی‌-اجتماعی را تبدیل می‌کند به یک امرِ ضد اجتماعی و کاملاً فردی. 


به برخی عاداتِ صوفیان، که از دایره‌ی شریعت خارج‌اند٬ نگاه کنیم: گوشت ‌نخوردن، ازدواج نکردن، خلوت‌نشینی و...

همه‌ی این‌ رفتارها کیفیتی ضدِ اجتماعی دارند و اگر فراگیر شوند جامعه را از نظم و از شاکله می‌اندازند. (و به همین دلیل عرفان نه می‌تواند و نه باید که فراگیر شود) گوشت‌نخوردن مناسباتِ اقتصادیِ تولید و مصرف را به هم می‌زند. تجردپیشگی تناسل را قطع می‌کند و خلوت‌نشینی ادامه‌ی حیاتِ جمعی را ناممکن می‌سازد به کلی. 


انجامِ آن‌چه ضروری نیست. مثلِ رعایتِ سجع در کلام و قافیه در شعر. تکلفِ زبانی. ریاضتِ جسمانی. و این‌ها همه منجر می‌شوند به برجسته‌سازی(foregrounding).

عرفان گونه‌ای از هنر است. مثلِ ادبیات، سینما، مجسمه‌سازی و... . همان‌طور که هر شاخه‌ی هنری بستری برای کار دارد (زبان، تصویر، سنگ و...) بسترِ عرفان هم زندگی‌ست.

در عرفان خلاقیت و نبوغِ فردی اهمیتِ بسیاری دارند. برعکسِ مذهب که اساسِ آن تقلید است. 

عارف، به مثابه یک هنرمند، با استفاده از تکنیک‌‌های برجسته‌ساز، در زندگی (یعنی بسترِ کارِ هنری‌اش) آشنایی‌زدایی می‌کند و به آن فُرم می‌دهد و از این حیث عارف بودن یک مهارت است. مهارتِ استفاده‌ی ناخودآگاه از این تکنیک‌ها.


مهارت چی‌ست؟ شعورِ ناخودآگاهِ جسم.

~

اما انواعِ هنر چه‌طور و در طیِ چه فرآیندی به وجود می‌آیند؟


یک پدیده‌ی اجتماعی که نیازهای جمعی را برطرف می‌کند، به مرور از حیطه‌ی جمعیِ خود فراتر می‌رود و فردی می‌شود و از مرحله‌ی پاسخ‌گویی به نیازها عبور می‌کند و به آرایشِ خود می‌پردازد.


چند مثالِ روشن‌تر:

نقاشی‌های روی دیواره‌ی غارها را مقایسه کنید با فی‌المثل نگاره‌های بهزاد. یا قصه‌هایی را که انسان‌های اولیه دورِ آتش برای هم تعریف می‌کرده‌اند را مقایسه کنید با داستان‌های گلشیری. 

اولی برای پاسخ دادن به یک نیازِ همگانی به وجود می‌آید (برای مثال نیاز به قصه‌شنیدن، نیاز به سرگرمی) و دومی وقتی به وجود می‌آید که آن نیاز بر طرف شده است. و هدفِ آن دیگر نه برطرف کردنِ نیازهای جمعی بل‌که خلقِ فُرم است.

این قیاس را با همین الگو می‌شود میانِ مذهب و عرفان هم کرد. 

~

ادامه:

حالا که این یادداشت این‌قدر پریشان و آشفته شد، یک مطلبِ دیگر هم اضاف کنم، نقلِ به مضمون از کتاب «از زبان‌شناسی به ادبیات» کورش صفوی.

کورش صفوی در تبیینِ دوگانه‌ی شعر/نظم می‌گوید که نظم حاصلِ قاعده‌افزایی‌ست به زبان و شعر حاصلِ قاعده‌کاهی‌(هنجارگریزی)ست از زبان. نظم با افزودنِ قواعدی زبان را منظم و موزون می‌کند و شعر با زدودنِ قواعد، زبان را می‌پریشد.

این الگو را می‌توان به دوگانه‌ی مذهب/عرفان هم تسری داد:

مذهب (مثلِ نظم) با قاعده‌افزایی (شریعت، احکام، عبادات و...) زندگی را منظم و موزون می‌کند و عرفان با برهم‌زدنِ هنجارها نظمِ زندگی را به هم می‌ریزد. 

عرفان در پیِ خلقِ شوریدگی‌ست.

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۶
عرفان پاپری دیانت

چیزی که همیشه و برایِ همه وجود دارد. همه با آن درگیر و مواجه‌اند اما هیچ‌کس به آن آگاه نیست و هیچ دو نفری درباره‌یِ آن حرف نمی‌زنند. چراکه ذاتِ آن پنهان بودن و پنهان ماندن است. برایِ گرم‌ماندن وفعال بودن باید همیشه پنهان بماند: نامِ این چیز را x می‌گذارم. 


وقتی که x شروع می‌کند به آشکار شدن. و این آشکار شدن به صورتِ دسته‌جمعی، ناگهانی و در تمامِ افرادِ جامعه اتفاق بیفتد.

آن وقت x به شکلِ هولناکی آشکار و سرد می‌شود.

و این آگاهیِ اجتماعی و همگانی به x دقیقاً شبیه به کشف‌و‌شهودی‌ست که مردگان در روزهایِ آخرِ زندگیِ خود از آن برخوردار می‌شوند. سرمایِ مرگ، گرمایِ x را به خود جذب می‌کند و نتیجه‌یِ آن پدیدار شدنِ x است. 

و نتیجه‌یِ این آگاهیِ همگانی، مرگی دسته‌جمعی و قریب‌الوقوع خواهد بود.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۷
عرفان پاپری دیانت

درگیریِ عینی و واقعی با اجتماع، در تجربه‌ی شرمساری‌ست.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۱۸
عرفان پاپری دیانت

یک زمان دیوانه‌ها را با زنجیر می‌بستند. این در حق ما لطف بزرگی بود. این‌گونه صدایِ جنون‌شان از دیوار قرن‌ها می‌گذرد. به ما می‌رسد و خواب‌مان را آشفته می‌کند.

اما قرن ما به راهکار هولناکی برای مقابله با دیوانگی رسیده. ما دیگر دیوانگان را با زنجیر نمی‌بندیم. به دارشان نمی‌کشیم. شمع‌آجین‌شان نمی‌کنیم. تنها صدایشان را نمی‌شنویم. آن‌ها را در ترافیک، در صف عابربانک، در انتظار مترو رها می‌کنیم. و ته‌مانده‌های آوازشان را هم با بوق ماشین‌هایمان متلاشی می‌کنیم.

آیندگان ما آسوده‌تر از ما خواهند خفت. همان‌گونه که ما آسوده‌تر از گذشتگان‌مان می‌خوابیم.

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۲۸
عرفان پاپری دیانت