امروز بیست سالام تمام شد. میخواستم چیزی بنویسم. اما چند سطر از یک قطعه شعر مدام خود-اش را پیش میکشید و من را پس میزد. «ذهنام از امراضِ کویری فرسوده است» «سلامِ عقده هنوز بیپاسخ است». گفتم چه کاریست دیگر. خودِ قطعه را اینجا میگذارم. و امروز در روزِ تولدِ بیستسالگیام، برای تمامِ کسانی که دوستام دارند و دوستِشان دارم، آرزویِ هولناکترینِ بلاها را میکنم.
در آینه تنها
نیمی از خودم را می بینم.
جُستم هر جا خندخندان
عبورِ گاریِ بی بار بود و
میلِ ما به مکافات...
از آخرین آدمی
که مرا سطل دیده بود
فقط یک جداییِ ناچار
فاصله دارم
و چشمانمان تداخلِ دیگرهاست
که میانِ این همه میز
می گدازند
ذهنم از امراضِ کویری فرسوده است.
از مشتم چگونه گریخت؟
باز به آسمان می نگرم
چیزی نمی پرسم ـ
اندازِ دوریِ فردا
همه از عشقِ من است
امّا تو باور نداری و
پاییز تنِ یک کودک می شود.
که آب
چاله هایِ قدیمی را
پربار می کند
یعنی میانِ هجمه یِ فردا
امروز.
و آتش چون همیشه می سوزد
و کلمات حدوداً همان معانی را می دهند
و سلامِ عُقده هنوز بی پاسخ است.
دستی که دراز کردی
به عالمی دیگر شد
ادامه دادی و بازگشتی
تا از تو هیچ نپرسیدند چرا نرفتی
زیرا که دانشی بیهوده است.
اتّفاق یکباره نبود
خبرگزاری از پیش منتشر کرده بود
که پاییز است.
و نَفَس اگر تنگ می شد
پمپِ گاز جبران می کرد
و قلب اگر می خوابید
ناکوک بود.
پس جسمی در پنجره پیدا شد
که به آینده هیچ گونه شباهت نداشت
دانستم که دیگر نخواهی آمد
و گل های رنگِ آبی
یک یک تکرار می شدند
غروب
تمایلی به رنگِ چشمانت نداشت
و من به خودم آمدم.
(محمدرضا ضیغمی)