شهر ما در گوشهای پرتافتاده از این عالم قرار گرفته است. ما در انتهای زمین زندگی میکنیم. ما مردمی منزوی و طردشده هستیم. کسی معمولاً به میان ما نمیآید. مردم غریبه به زبان ما صحبت نمیکنند و ما نیز زبانهای دیگر را نمیشناسیم. به همین خاطر، خروج از شهر برایمان وحشتآور است و آنقدر که به عمر زندگان ما قد میدهد، جز تک و توکی از ما کسی به سفر نرفته است و آن چند نفری نیز که رفتهاند کر و لال برگشتهاند.
محض همین است که ما حضور دیر به دیر غریبهها را همواره ارج مینهیم. بزرگترین شادی ما دیدن غریبههاست، هرچند که این اتفاق به ندرت میافتد. دیدن غریبهها به یاد ما میآورد که به واقع ما نیز جزئی از این عالمیم و بر همان زمینی زندگی میکنیم که دیگران.
غریبههایی که نزد ما میآیند معمولاً راهگمکردگانی اند که از آن سوی کوه میرسند و یا کشتیشکستگانی اند که گاهی در ساحل پیدایشان میشود، و همیشه نیز به محض آن که میرسند، سراسیمه به دنبال راه خروج میگردند. اما با این حال، ما هر قدر که بتوانیم آنها را در شهر نگه میداریم. و در خانههایمان مهمانشان میکنیم و از غذاهایمان به آنها میخورانیم، هرچند که غذاهای ما هیچگاه باب میل آنها نبودهاند. و در نهایت، قبل از آن که شهر ما را ترک کنند، استادکاران ما تندیسهایی از ایشان میتراشند و ما آن تندیسها را در میدان اصلی شهر نصب میکنیم تا به آیندگانمان یادآور شویم که آن غریبهها به واقع در میان ما بودهاند.
__
این داستان داستان اهانتبار یکی از همین غریبههاست به نام گومِش، که به واقع غریبه نبود. گومش دختری نوجوان بود، از اهالی شهر ما و همراه با پدر و مادر خود زندگی میکرد و همۀ اهالی شهر آنها را میشناختند. گومش در طول سالهای زندگانی خود، چند مرتبه آمدن غریبهها را دیده بود. آخرین غریبهای که گذارش به شهر ما افتاده بود چند ساعتی را نیز در خانۀ پدر و مادر گومش گذرانده بود و بنابراین، او به خوبی با کار و کردار غریبهها و مراسم مربوط به آنها آشنا بود. و لابد خوشحالی والدینش را هنگامی که مشغول پذیرایی از آخرین غریبه بودند در خاطر داشت و به یاد میآورد هنگامی که غریبه در خانۀ آنها بود انبوه مردم جلوی خانۀ آنها جمع شده بودند و از پنجره به درون خانۀ آنها نگاه میکردند. امروز ما عموماً بر این عقیدهایم که گومش در اثر مشاهدۀ این وقایع، به غریبهها رشک برده بود. و خیال کرده بود که او نیز میتواند غریبه شود و از توجه مخصوصی که اهالی شهر ما به غریبهها میکنند برخوردار گردد.
نخستین بار، یک روز دم ظهر، گومش را در ورودی شهر، در حالی که رنگش پریده بود و به سختی راه میرفت دیدند. نخستین کسانی که به او برخورند گروهی از دوستانش بودند که با دیدن او به سمتش رفتند و گفتند «کجا بودی گومش؟ امروز نیومده بودی مدرسه.» گومش خودش را به نشنیدن زد و به راهش ادامه داد. دوستانش گفتند «حالت خوبه؟ اینجا تنهایی چه کار میکنی؟ چرا نفس نفس میزنی؟ نکنه جگوار دنبالت کرده.» گومش به آنها گفت که حالش خوب است. سپس او را به مدرسه بردند و آنجا توضیح داد که آن روز حوصلۀ مدرسه را نداشته و به قصد بازی به پای کوه رفته بوده و آنجا خرگوشی دیده بوده و دنبال خرگوش رفته بوده و گم شده بوده است. این نخستین تلاش گومش برای غریبه شدن بود که ناکام ماند. در واقع، آن روز هیچ کس متوجه نشد که قصد حقیقی گومش چه بوده است.
چند هفته بعد گومش بار دیگر همان کار را به شکل ماهرانهتری تکرار کرد. موهایش را رنگ کرد و با لباسهایی خاکآلود، در حالی که جوجه کلاغی در دست داشت از کوه پایین آمد و جایی بیرون از شهر دراز کشید و منتظر ماند که پیدایش کنند. طولی نکشید که کسانی او را دیدند و دوان دوان به شهر برگشتند و اعلام کردند که غریبهای تازه آمده است. مدتی بعد دور گومش حلقه زده بودیم و هلهلهکنان او را به سوی شهر میبردیم. هنگامی که به شهر رسیدیم، اتفاقی افتاد که باعث شد یک بار دیگر نقشۀ گومش خراب شود. آنجا راجع به محل برگزاری نخستین مراسم خوشامدگویی بحث کوتاهی درگرفت. برخی گفتند که مراسم باید در زیر درخت بید برگزار شود و برخی میگفتند که چون مراسم غریبۀ قبلی زیر درخت بید برگزار شده بوده، بهتر است این بار به میدان سبزیفروشها بروند. هنگامی که تصمیم بر این شد، گومش که جلوی جماعت ایستاده بود، ناخودآگاه رو به سوی کوچهای کرد که به میدان سبزیفروشها میرسید. در این وقت، یکی گفت «غریبه حرفهای ما رو میفهمه؟» دیگری گفت «او غریبه نیست.» و دیگری گفت «این گومشه.» برخی سعی کردند این خطا را نادیده بگیرند و استدلال کردند که غریبه اتفاقی رویش را به آن سمت کرده و این لزوماً به این معنی نیست که زبان ما را فهمیده، و یا این که غریبه نیست. اما مردم به سرعت پراکنده شدند و پدر و مادر گومش با تلخکامی او را به خانه بردند.
چند ماه بعد، ماهیگیران خبر دادند که در ساحل غریبهای دیدهاند و ما همگی برای دیدن غریبه به ساحل رفتیم. غریبه با حالی نزار جایی در ساحل افتاده بود و خیس بود و به سختی نفس میکشید. سری تراشیده داشت و لباسهایی پاره پاره به تن کرده بود. هنگامی دور او جمع شدیم سراسیمه شروع به سخن گفتن کرد، با زبانی که هیچ یک از ما نمیفهمیدیم. تقریباً همه میدانستند که غریبۀ تازه کسی جز گومش نیست. اما کسی دلیلی نداشت که او را غریبه نداند. آن بار همه چیز مطابق قاعده پیش رفته بود. چند نفری اعتراض کردند و گفتند «این گومشه. بار اولش هم نیست» اما نتوانستند دیگران را قانع کنند. گومش آن بار هرچه را که غریبهها داشتند در خود جمع کرده بود. همۀ ما میدانستیم که غریبۀ تازه به واقع گومش است. اما گومش هرچه را که باعث آشنایی میشد از بین برده بود و بنابراین، ما نیز مجبور بودیم که با او غریبه شویم.
مراسم استقبال از غریبۀ تازه به سردی برگزار شد. برای نخستین بار، برخی از مردم شهر نخواستند که در مراسم حاضر باشند و به سر مشاغل خود رفتند. غریبه را تا غروب در شهر گرداندیم. او بیش از هر غریبۀ دیگری اظهار غریبی میکرد و بابت آب و هوای شهر یکسره شاکی بود و با دستش خود را باد میزد. در بازار بینی خود را میگرفت و مدام به دنبال سایهای برای نشستن بود. هنگامی که هوا تاریک شد، پدر و مادر گومش او را به خانهشان بردند. آن شب، هیچکس برای دیدن غریبه پشت پنجره نایستاد. صبح فردا، جز جمعیتی انگشتشمار، کسی برای مراسم نیامد. مراسم تا بعد از ظهر طول کشید. عصر آن روز غریبه را تا دامنۀ کوه بدرقه کردیم و به شهر بازگشتیم. غریبه از کوه بالا رفت و دیگر هیچگاه برنگشت. هفتۀ بعد تندیس آخرین غریبه را در میدان شهر نصب کردند. چند روز بعد، دیدیم که پایین مجسمه نوشتهاند «گومش دروغگو.»