در ابتدای زندگی و در بدایت کودکی، تمام امیال شهوی فرد به «من/Ego»ی او معطوف اند. یعنی که کودک خود را در مرکز دایرهی شهوت خود میبیند و به مرور زمان و در طی فرآیند بزرگسالی، میل شهوانی او به سمت اوبژههای خارجی برونه میگیرد.
پس شهوت از «من» به خارج هدایت میشود و البته میتواند باز از خارج به سمت «من» برگردد.
~
اما نارسیسیسم چیست؟
وضعیتیست که امیال شهوی در «منِ» فرد باقی میمانند و مسیر برونهگیریشان به هر دلیلی مختل میشود.
پس در روند درمان، درمانگر میکوشد تا به بیمار کمک کند تا امیال شهوی خود را به سمت اوبژهی بیرونی بکشاند. یعنی میکوشد تا بیمار را از سد کودکیاش عبور دهد و به مرزهای بزرگسالی نزدیک کند.
~
در اینجا فروید، طبق روش همیشگیاش، مطالعه را از فرد به جمع میکشاند.
انسان بدوی به کودک شبیه است. پس نارسیسیسم کودک نمونهی بزرگتر و کهنتری دارد: نارسیسیسم تاریخی بشر.
پس انسان کهن نیز مثل کودک خود را در مرکز دایرهی جهان میبیند. و در طی تاریخ، چند نظریهپرداز به مثابه درمانگرانی کوشیدهاند تا فکر انسان را متوجه بیرونِ «من» کنند.
فروید سه نظریه را نام میبرد:
۱. انسان کهن (بر اساس نجوم بطلمیوسی) میپندارد که زمین مرکز عالم است و اجرام فلکی به دور زمین و صاحب زمین (که انسان است) میگردند. کوپرنیک این فکر را نابود میکند. او اثبات میکند که زمین مرکز عالم نیست و با این کار، یکی از مهمترین ضربهها را به نارسیسیم تاریخی بشر میزند و بشر را یک قدم به بزرگسالی نزدیک میکند.
۲. انسان در مسیر تحول فرهنگیاش، ذرهذره خود را تافتهای از سایر موجودات جدابافته فرض کرد. انسان برای خود روحی جاودانه و منشأیی الهی اختراع کرد و رابطهی ماهوی خود با حیوانات را از بیخ و بن گسست. در نهایت داروین نشان داد که چنین نبوده.
۳. گام سوم این روند درمانی را فروتنانه خود فروید برمیدارد. این گام سوم در واقع همان تبیین نظریهی ناخودآگاه است. فروید نشان میدهد که منِ خودآگاه مرکز دایرهی روح نیست؛ همانگونه که زمین مرکز هستی نیست. و با این فکر، سومین ضربه را به نارسیسیم تاریخی وارد میکند.
(در زبان رمز نیز زمین خیلی وقتها بر خودآگاه دلالت میکند. صاحب مرصادالعباد آیهی «ولقد کرمنا بنی آدم وحملناهم فی البر والبحر ورزقناهم من الطیبات وفضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا» را به عبور از از میان ملک و ملکوت تعبیر میکند. و از این دست اشارهها در متون کهن فراوان است. الجرعة لکن یدل علی الغدیر)
و بعد، اتاق ذرهذره از نور میافتد، تا تو دهن باز کنیّ و بتابی.
عزیزِ من من از بدنات بیزارم. اول که کدرّ است و از این ورش که نگاه میکنی آنورش پیدا نیست. و بعد این که دست راست مرا همیشه به خود میکشد و دست چپام را همیشه پس میزند. یکبار یکدستوپا میآیم آخر یکسره راست میآیم سراغ تو یکبار آخر سیاهِ سراپا میشوم، میبلعمات.
نزدیک من نیا. با من نزدیکی نکن که کورم میکنی، زمرّدِ پیدا. بگذار از حینِ تو من حین بگیرم، عبور کنم رد شوم به خزخزه بازی. بخواب و خوابام ببین، درخت بلوطام ببین میانهی مارستان.
(استفاده از فعلهای امر در این گیرودار واقعا ناراحت کننده است و اگر کسی چند باری مرا -که مأمن این متنام- از نزدیک مطالعه کرده باشد حتما میداند که این فعلهای سیاه و جنگلی هیچجوره جفتشان جور چشمهای من نیست.)
دورم نپیچ که مرا یاد کسی میاندازی. بگذار یک لحظه. تا قاب عکس را بردارم و آنوقت، ای وقت، ببین که دو پستانات چهگونه به موج میافتند. و باز میشوند، تا من از آن میانه عبور کنم به سلامت. بیا مرا یک لحظه فقط ببین. که احمقانه خودم را موسی خیال میکنم میانهی پستانهات. فقط قول بده که نخندی. گوشات را جلوترک بیار: من حس کردهام که هربار که عصا میزنمات به آن قاب عکس کذایی شبیهتر میشوی. بلا به دور و دور به بلا. به لا. به لاله. بلا به دور و رود به لابه.
وقت ذکر من رسیده شب شده آخر. یک لمحه چشم ببند تا بگویماش و بعد، باز بیفتم روت.
«باز شو شهابهی شب. باز شو شهابهی شب»
و بعد دستی میآید و تو را مثل هر هزار دفعه در آسمان مسخ میکند. ای ناهِ ناهید. باز آسمان میدزددت از من مثل هر هزار دفعه مثل عطری از هم میپریم.
ناهناهید.
حالا آن که گذار است و گذرگاه من ام.
و بعد لحظهی تکرار میرسد و بعد باز، لمحهی تفرید.
و بعد باز، من به شور میافتم و منشور میشوم.
و بعد، در شکستِ کُسِ تو نام من به رعشه میافتد.
فروردین ۹۸
۱
من -بچه که بودم- پدرم را خیلی دیربهدیر میدیدم. میدانستم که هست -چون به هر حال خودش را چند باری نشانام داده بود- اما همیشه فاصلهای دور و دراز بین من و او بود. البته من شاید از این حیث خوشبخت بودهام، زیرا که زندگی میان من و پدرم به قدر کفایت فاصله انداخت، تا بتوانم چهرهی پدرم را از دور تماشا کنم.
من میدانستم که پدرم زنده است و مرا هم به فرزندی قبول دارد. اما نمیتوانستم با او حرف بزنم. صدای من باید از دریاها میگذشت. که نمیگذشت. پیش زبان من از همان ابتدا خلأ بود و هی خلأتر میشد. من باید به زبانی خاص و پرزور دست پیدا میکردم تا صدایام را به او برسانم. و نمیدانم خوشبختانه یا بدبختانه، مادرم این کار را برایام میکرد. مادرم همیشه نقش پیک داشت. و رابط من و پدرم بود. من همیشه با پدرم حرف میزدم. اما پدرم فقط از طریق مادرم، و از دهان او جوابام را میداد. “خواب که بودی بابا زنگ زد. صبح که مهدکودک بودی بابا ایمیل زد و سلام تو رو هم رسوند و گفت که ببوسمات.”
و بعد در باقی سالهای زندگیام -تا همین حالا- من مدام این الگو را تکرار کردهام. من برای حرف زدن با پدر فقط یک راه داشتهام و آن لبهای مادرم بوده. پس هروقت کسی ادعا میکند که مادر من است، من اول دهناش را بو میکنم. و معمولا هم طرف باد هوا میشود، انگار که نبوده اصلا. اما من دوباره این الگو را تکرار میکنم. و هربار که تکرارش میکنم، بیشتر به خود جنبهی کمیک میگیرد.
گرچه خود را قدوهی اصحاب دید
چند شب برهم چنان درخواب دید
کز حرم در روماش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
(عطار نیشابوری)
۲
سر صبح داشتم برای یکی میگفتم که فلان وضعیت زیاد برایام پیش آمده.
صبح دیگر فکر بیشتری نکردم. و بعد فکر کردم با خودم که این وضعیت -که بحثاش بود- دقیقا چیست و چه کیفیتی دارد.
در آن وضعیت، دو حالت خاص بر آدم عارض میشود: یکی معذب بودن و دیگر سکوت سیاه.
و هر دو دقیقا وضعیتیست که بعد مستی رخ میدهد.
شبهایی که آدم به بدمستی میگذراندشان، معمولا به صبحهایی جهنمی ختم میشوند.
- حالا تو دوباره هشیار شدهای. این تو و این دنیا.
و آدم چشم که باز میکند حسابی تشنه است. میرود به آشپزخانه کورمال کورمال و تاخرخره آب میخورد و توی راه چشماش میافتد به رفیق همپیالهاش که بیهوش افتاده روی مبل و خانه به هم ریخته حسابی. یک گوشه روی زمین پوست پفک افتاده و روی فرش نوشابه ریخته، تلوزیون هنوز روشن است وکلی ظرف تلنبار. خدایا کی میخواهد اینها را جمع کند.
و درست همین وقت، من به چهرهی دوست بیهوشام نگاه میکنم.زیباست. و در این ویرانی از همیشه زیباتر است. چهقدر خوب است که آدم یک دوست بیهوش به این زیبایی داشته باشد. نگاهاش کن که انگار هیچوقت زنده نبوده. انگار اولین بار است که میبینیش. مغزش خاموش خاموش است. و دراین وضعیت -ارضای کامل- از همیشه بیدفاعتر است.
با خودم فکر میکنم که اگر او زودتر از من بیدار شده بود، مرا چهگونه میدید؟ اما چارهای نیست. الکل به هر حال از سر یکی زودتر میپرد. و آنکه زودتر بیدار شود، افسار روز را به دست میگیرد.
دوباره نگاهاش میکنم. من هنوز دوستاش دارم. اما دلام میخواهد همیشه خواب بماند. دوستاش دارم و هیچوقت هم اینقدر از او متنفر نبودهام. کاش هیچوقت بیدار نشوی. تا من از تو همان تصویر حین مستیات را توی ذهنام نگه دارم. تصویر بدنات را در پیچ و خم رقص و چشمهای عزیزت را که پیکبهپیک گنگتر میشدند. عزیزم هزاربار میبوسمات اما کاش هیچوقت بیدار نشوی. چون سختام است با تو دوباره روز را شروع کنم. زیبای شب. با نور خورشید باید چهکار کنیم؟
اما به هرحال این دوست بیهوش من دوباره بیدار میشود. ما دوباره باید به هم نگاه کنیم. و دوباره باید حرف بزنیم. دوباره حرفهای ما معنی میدهند. دوباره سنگین شدهایم. سختترین مرحلهی روز همینجاست. کدام زبان آنقدر چالاک است که به سلامت از این دره عبور کند؟ رد شدن از این مهلکه کار هرکسی نیست. آدمهای تنبل و کمهوش اینجا سقوط میکنند. آدم کمحوصله اینجا سقوط میکند. این مهلکهایست که الکل به پا کرده. الکل وقتی که میپرد تازه شروع میکند به حساب و کتاب. امتحانات میکند. تو اگر بتوانی هزینهی بیخبریات را پرداخت کنی، الکل دروازهی روز را و دروازهی خبر را به روی تو باز میکند. هرچه خوردهای حلال که میشود هیچ، یک نمه از مستی هم مثل عطر در تمام روز تو پخش میشود. خوشا به حال کسانی که با هوشمندی از این مهلکه رد میشوند.
ب.ت: دو اصطلاح «سکر» و «صحو» در عرفان به همین دو وضعیت اشاره میکنند. سکر همان حالت مستی است و حاصل مواجهه با زیبایی است و هرچیز هیجان آور.و صحو هشیاری سر صبح است. و صحو از سکر بالاتر و والاتر است. به شرط این که تو از پس هشیاریات بربیایی. که سخت است.
عقبهای زین صعبتر در راه نیست
(مولوی بلخی)
۳
جبرگرایی میلیست به ابدیکردن کودکی.
و هنرمند ناگزیر است که با تمام وجود جبرگرا باشد. او نمیخواهد -و نباید هم که- رشد دست و پاهایاش را به رسمیت بشناسد.
عیسی زن را از مهلکهی سنگسار نجات میدهد؛ با اینکه میداند که احتمالا هیچگاه از زن نصیبی به او نمیرسد.
او بسیار هوشمند است و خلاق. اما اصرار دارد که هیچوقتی و هیچچیزی نسازد. (چراش را هنوز به من نگفته) و به همین خاطر هیچوقت کارش به جنون نمیکشد.
او همهی خلاقیتاش را صرف سرگرم کردن خودش میکند. او راه میرود و سنگی برمیدارد و پرت میکند. اما حواساش هست که هیچگاه سنگها را روی هم نچیند.
چرا؟ شاید مرگ را صریحتر از همیشه دیده. و یا خیلی بیشتر از من به بازیکردن علاقه دارد.
بیا. من غرق انحنام. و درختهای انجیر اینجا هنوز لختاند.
طوفانکی میوزید. تمام شد و حالا خم و پیچ نسیم مرا به اعتراف وامیدارند. زاویههای من آنقدر منحنیاند حالا که دارم از هم میپاشم. بیا. من حالا در میانهی این سیزده، میخواهم توی گوش خودم به خصوصیترین سمتام (که دربارهی امر جنسیست) اقرار کنم.
۲
تابستان ۹۶ بود. نیمهشب بود و هوا مات. من از زیر یک پل رد شدم. پل بسته بود. و بعد باز شد. قدیمی بود و فلزی؛ و یک گوشهاش به کلی زنگ زده بود.
من این پل را با چشمهایام دیدم. سالها صبر کرده بودم برای ملاقاتاش. و آن شب بیهوا دیدماش که سالها منتظرم بود.
و در رفتار آن پل، دیدم که هر صورت تمثیلی میتواند تطهیر شود. دیدم که ارگان پوست باز میکند. و دیدم که سنگ بر سطح خودش نفس میکشد.
ماه میتابید. و من یک لحظه برای همیشه از شکل افتادم.
۱
این اتفاق برمیگردد به عقبتر. نمیدانم که مال کی است. اما یقینا بین ۹۳ تا ۹۵ باید باشد.
من این خیال را دیدم و یک وقت مثل خالی توی صورتام درآمد. آدم یک وقتهایی به چیزی آبستن میشود و نمیداند از کجا (اولین تجربههای بارداری واقعی هم شاید همینطوری بوده) و من آن وقت، آبستن این پرهیب بیرنگ و رخ شدم.
“یک شهر ساحلی. هوای آبی روشن ابری. یک نفر سوار دوچرخه داشت رد میشد. پشت ترک دوچرخهاش شاید یک جعبه بود یا یک کیف کوچک. بیشتاب میرفت و به نظر غمگین میآمد. اما دلاش به چیز مختصری خوش بود. که هیچ وقت به من نگفت.
اما مهمترین چیز دربارهی او حرکتاش بود. در جایی که قاعدتا دریا همهچیز را از حرکت میاندازد، او حرکت میکرد. و چرخهای دوچرخهاش داشت میچرخید.» مثل چرخدندههای پل که پل را باز و بسته میکردند. و مثل پل که زنگ زدهبود، او هم پیر میشد.
من این خیال به سرم زد. اما هیچ معنیاش را نفهمیدم. تا آن سال که زیر پل باریام تأویل ش
۳
اما سومِ این خیالها خیال توست. که حالا در بیداری تمام میبینماش.
تو سومین نفری. تو همان خیال ساحلی که تو را از پل گذر دادم و زنده شدی ناگهان و مثل سنگی نفس کشیدی.
من تو را میبینم. که خواب و بیداری و گرسنهای و بیمار میشوی. من میبینمات که توی اسکلتات حضور داری، با جسم گوشتی و با روح رنگپریدهات. میبینمات که گاهی گریه میکنی. و دلات لابد به چیزی گرم است و به من نمیگویی. میبینمات که داری عبور میکنی. و بر تن تو همین بادی میوزد که بر تن من. و عبور میکنی. و به انتهای خیابان که برسی، از اتوبوس که پیاده شوی، مثل عطری دیگر پریدهای.
~
آخر kill bill یک سکانسی هست که زن یک فن خاصی روی بیل اجرا میکند. حالا اسماش یادم نیست. به چند نقطهی تن بیل اشاره میکند و قلب بیل را میترکاند.
تو دقیق میکشی.
این سه نقطه، این سه سمت، برای من چیزی به هیئت صلیب میسازند. من در این سه نقطه چنان به زیبایی خیره میشوم که به برقی آتش میگیرم.
تمام شد. همه چیز را گفتم.