کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .

آخرین نظرات

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

هزار رنگ جدا شد زِ نامِ بی‌رنگ‌اش

هزار نغمه از آن رفتنِ بی‌آهنگ‌اش


گلی که نیست چنان جلوه کرد در بستان

که سرو خم شد و گشتند بلبلان دنگ‌اش


ز خاکِ خویش گذر کن به رازخانه‌ی سنگ

که بذرِ واقعه کِشته‌ست در دلِ سنگ‌اش


کشاندِ-مان سویِ خود در هزارتویِ نگاه

شدیم کشته‌ی آن رنگ و بویِ نیرنگ‌اش

__

نخست عاشقِ تو راهِ خویش می‌پیمود

گرفت نقطه‌ی خالِ تو باز در چنگ‌اش


ز بعدِ فاجعه‌ی اسمِ تو نمی‌گنجد

مساحتِ همه آفاق در دلِ تنگ‌اش


مسافرِ تو چنان غرقِ حیرت است از راه

که ناامیدیِ عالم نمی‌کند لنگ‌اش

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۷
عرفان پاپری دیانت

زِ بویِ گل چه شنیدند تا رمید بهار

چه گفت باد که باغ از هراس شد بی‌بار


مگر به ردّ هوا چهره‌یِ تو را دیدند

که تیره گشت جهان از هجومِ حجمِ غبار


در آینه نفسی رمزِ صبح می‌گفتند

که شب نهیب زد: آیینه مرد در زنگار


دُری‌ست گم‌شده در خاکِ ترد و تیره‌یِ تن

دَری‌ست بسته که ره بسته بر درش دیوار


در این مجال به‌جز ردّ پا و شیهه‌یِ اسب

نمانده هیچ نشانی زِ خویش یکه‌سوار


در این مجال که ماییم بند، بی‌بندی‌ست

چنین که سخت رهاییم در میانِ حصار


جهان سراسر اگرچه شراب آبادست

من‌ام که در پیِ دردی شدم مقیمِ خمار

۲ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۷:۱۸
عرفان پاپری دیانت


ز ترکان پریچهره یکی را دوست تر دارم

که از بیداد گیسویش دل خون چشم تر دارم


اگرچه کوه بودم من کنون در بوته ی هجران

ز پیچ و تاب موی او دلی زیر و زبر دارم


ز دوری جان به جان آمد دل و جان در فغان آمد

کنون تا از در آید جان نگه دائم به در دارم


خیالی نو مرا در دل ز عشق آن پری آمد

غم کهنه ز جان شستم که سودای دگر دارم


به صحراهای عشق خود مرا می خواند آن لیلی

چو مجنون رخش گشتم همه پا در سفر دارم


مرا تا پیر میخانه مدامم می دهد جامی

چه باک از حیله ی شیطان و طعن بی بصر دارم


مرا گفت آینه بشکن که تا از خود رها گردی

چه گویی کاندر آیینه رخ او در نظر دارم


ز پیله ی تنگ این عالم برون جستم چو پروانه

مرا بالی ست بر شانه که سودایی به سر دارم


مرا در قعر این دریا بجویید این غرقان من

لب از گفتار می بندم که در سینه گهر دارم

۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۲
عرفان پاپری دیانت


زخمی زدی و زخم تو تکثیر می شود

عاشق ز زخم های تو کی سیر می شود؟


دور از تو ای عزیزترین یادگار عمر

شب های من ببین که چه دلگیر می شود


از بس که کاری است غم عشقت ای عزیز

جان جوان به ثانیه ای پیر می شود


افیون خنده ی تو تنم را تباه کرد

روحم به یاد چشم تو تخدیر می شود


با بوسه ای عزیز به درمان زخم من

حالا بیا وگرنه بسی دیر می شود

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۳۷
عرفان پاپری دیانت

آن چه اندوخته بودم همه بر باد برفت

در پی غمزه ی آن یار پریزاد برفت


آن جفاجو که ز می چهره برافروخته داشت

آتشی زد به دماغ من و چون باد برفت


زان تظلم که روا داشت به ما مشتاقان

خانه ویران شد و بس ناله و بیداد برفت


دیدی آخر که مرا زار و پریشان بگذاشت

دیدی آخر که چه سان خرم و دلشاد برفت


زان لب لعل شکربار که شیرین را بود

نیک بنگر که چه ها بر سر فرهاد برفت

۱ نظر ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۹:۳۱
عرفان پاپری دیانت

بگفت عاشق شوریده بی سر و دستار

که سرّ عشق نشاید نمود با هشیار


که راز عشق چو آب است و نیست شرط خرد

که آب جوی گشایند بر بن بی بار


فغان ز شیوه ی این عاشقان بازاری

که آب عشق ببردند بر سر بازار


ملول گشتم از این های و هوی و نعره ی دیو

کجاست هاتف رحمت که گویدم اسرار؟


نشسته بر لب دریا در انتظار توام

بیار گوهر معنی که پر کنم دستار


ز قول مدعیانت سری گران دارم

سر گران ببرم سوی خانه ی خمّار


که نقد عمر و قرار دل و سلامت تن

فدای غمزه ی جادو و عشوه ی دلدار

۰ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۱
عرفان پاپری دیانت

ما طایفه ی رندان مست نفس یاریم

ما بار نهادستیم چون باد سبکباریم


از خانه گریزانیم وز خلق بپرهیزیم

از هر دو جهان رسته در خانه ی خماریم


سودای تو آتش زد بر خرمن دل هامان

سودایی آن آتش وآن نرگس بیماریم


هر لحظه جنونی نو زاید ز خیال تو

آشفته تر از دیروز ویرانه تر از پاریم


مستیم و پریشان گو زان رو خمشی خوش تر

ورنه ز لب لعلت صدمایه سخن داریم

آذر۹۵

۲ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۲۳
عرفان پاپری دیانت

بُتا گریز ز عشقت بگو چگونه توانم

که درد عشق تو چون آتش اوفتاده به جانم

به دامِ درد و بلایم فکنده چشم نظر باز

غلام جلوه ی حسنم اسیر مهر بتانم

دلم چو بید پریشان غم تو باد خروشان

بِکن ز ریشه و کم کن ز عرصه نام و نشانم

به جای بوسه قناعت کنم به زخم تو بر تن

تنم سپر کنم اینک بزن به تیغ و سنانم

جمال بی بدلت را چگونه شرح بگویم

تو شاه عرصه ی حسنی و من بریده زبانم


زمستان 94

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۶
عرفان پاپری دیانت