کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

از این جا می‌توانید بخوانید.

 

حکایتِ حلیق بن حلّیق

 

 

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۲۴
عرفان پاپری دیانت
۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۰۴:۳۰
عرفان پاپری دیانت
سنگ سنگ. از آن روزهای دور کیسه‌ای پر از سنگ را بر دوشم حمل کرده ام. آن‌قدر  رفتم و بی‌احتیاط که دیگر سنگی بر دوشم نیست. سنگ شده‌ام. امید دارم که با نوشتن این داستان، سنگی که به دور خود تنیده‌ام قدری ترک بخورد.

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت

زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
زنهار از آن عبارت...


۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۵
عرفان پاپری دیانت

سال ۹۵ برای من بایک کار بلند و نفس گیر تمام شد. عمیدالدین. نوشتن این قصه برای من درگیری و تغییر بود. سفر. عمیدالدین سفرنامه ی من است (یا دست کم دوست دارم که این طور فکر کنم) از ایده ی اولیه اش تا پایان بازنویسی (حدودا یکسال) همه چیز در زندگی من عوض شد.

به هر حال، هنوز مطمئن نیستم. متن راضی ام نمی کند و آن قدر هم بد نیست که بیزارم کند از خود. این دودلی درباره ی یک متن بلای بدی ست. اگر حوصله کردید و عمیدالدین را خواندید حتما بگویید که مواجهه تان با متن چه طور بود.

و بهارتان هم مبارک.


دانلود داستان عمیدالدین


و همچنین

بشنوید

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۵۲
عرفان پاپری دیانت


در آغاز به نظر می رسید که اتّفاقی ساده باشد. آن قدر ساده که حتی به نظر می رسید نیازی نیست درباره ی آن چیزی بدانیم.

صدای انفجار بود. در گوشه ی یکی از محله های معمولی شهر، یک روز صبح زود صدای انفجاری شنیده شد. عده ای را به محل حادثه فرستادیم اما هیچ یک از آن ها دیگر دیده نشدند. دیگرانی را در پی آن ها فرستادیم و آن ها نیز برنگشتند.

حالا سال هاست از آن صدای انفجار می گذرد. و هنوز نمی دانیم که صدا از چه بود. و آن گوشه ی شهر، سال هاست خالی و بی تردد مانده.

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۴۳
عرفان پاپری دیانت
متن داستان را می توانید از اینجا دریافت کنید:



و این قطعه را هم بشنوید:

۵ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت
بعد از مدت ها مجالی دست داد، کارهای چند ماه گذشته ام را بازنویسی و ویرایش کردم. مقدمه ای نیز به آن اضافه شد. حاصلش مجموعه ایست به نام "سلوک"
میتوانید از اینجا دانلود کنید.

داستان ها  و فیلنامه ها را هر کدام در دفتری جداگانه جمع کردم :
روایتی از یک مرگ (مجموعه داستان)

خواب ممتد (مجموعه فیلمنامه)



طرح جلد کار دوست و استادم محمدحسین توفیق زاده عزیز است.
۱۲ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۹
عرفان پاپری دیانت
شماره هفتاد و سوم نشریه چوک منتشر شد. در این ویژه نامه یکی از کارهای من منتشر شده است.
میتوانید از اینجا دانلود کنید.

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۵
عرفان پاپری دیانت

 

-         فرشتگان برایم چنین روایت کرده‌اند که آنان...

پدرم جلوی خیمه، بر کرسی چوبی نشسته بود. برادر کوچکم، محمد، خواب‌آلود بود. سر روی پای من گذاشته بود و هردو گوش می‌دادیم به پدر. شبِ کویر، وسیع و مسلّط. از دور، صدای زنگ شترها به گوش می‌رسید.

-         آنان سه تندیس بودند، تراشیده از سنگ سپید. هریک سوار بر شتری سیاه، در بیابان می‌رفتند. نه کند و نه تند می‌شدند. بر یک نواخت می‌رفتند. بیابانی غریب بود. روز سیاه و شبش سرخ. نه گرم بود و نه سرد و نه باد می‌وزید. آنان بی‌ هیچ درنگی می‌ رفتند. شترهاشان نه تشنه می‌شدند و نه خسته. از کنار برکه‌ها می‌گذشتند و آب نمی‌نوشیدند. در طول راه، هیچ‌یک با دیگری سخن نمی‌گفت.

محمد خمیازه‌ای کشید و در خواب فرورفت. پدرم پیشانی‌اش را بوسید و گفت که او را داخل خیمه ببرم. او را بر حصیری خواباندم و نزد پدرم بازگشتم.

-         از هفت برهوت گذشتند. و رسیدند به ساحلِ هفت‌دریا. هفت‌دریای موهوم که در هیچ کجای جهان نیست. آن‌جا، کنار ساحل، زیر نخل خشکیده‌ای گور من بود. گوری بی نام و بی نشان که در آن خفته بودم. شتران در کنار گور من ایستادند. مردان به زیر آمدند. گور مرا گشودند. جنازه‌ام را بیرون آوردند و در برابر خویش نشاندند. در من نگریستند. و سپس دیر زمانی به انتظار نشستند، با اورادی سیاه بر لبانشان. هفت شب و روز بر آنان سپر شد. سپیده‌ی روز هشتم، شتران صدایی از سر شوق سر دادند. مردان برخاستند. دریا به موج افتاد. موجی بلند به ساحل خورد و با آن، شتری سیاه به ساحل آمد، با سنگی سپید بر گرده‌اش. مردان افسار شتر را گرفتند و به خشکی آوردند. سنگ سپید را بوسه‌ای دادند و به زیرش آوردند. سنگ را روبه‌روی جنازه‌ی من گذاشتند.

صدای زنگ شتران دیگر به گوش نمی‌رسید. کاروان دور شده بود. ماه کامل، در میانه‌ی آسمان کویر می‌درخشید.

-         با قلم و چکش، مشغول تراش دادن سنگ سپید شدند. و تندیسی ساختند که درست شکل من بود. همزادِ سنگیِ من. تندیس من جان گرفت و برخاست. سپس هر چهار تندیس گور مرا از خاک پر کردند. نزد جنازه‌ی من بازگشتند. چهار دست و پای جنازه‌ام را گرفتند و به دریایش افکندند. آن‌گاه سوار بر شتران سیاه شدند و از آن‌جا رفتند. موج‌ها جنازه‌ی مرا از ساحل دور کردند. اندکی بعد، دریا آرام گرفت. جنازه‌ام شناکنان مسیر دریا را می‌پیمود. از هفت‌دریا گذشت. تا چهل روز در میان آب‌ها سرگردان بود. ظهر روز چهل‌ و یکم، ساحل دریای فارس از دور پدیدار شد. جنازه‌ام خودش را به ساحل رساند و پا در خشکی گذاشت.

پدرم مکثی کرد و سپس گفت:

-         فرشتگان می‌گویند که آن‌گاه، سروش مقدس به ساحل دریای فارس آمد. از آب‌های ناپیدا قطره‌ای در دهان جنازه چکاند و ناپدید شد. آن‌گاه من چشم گشودم. برخاستم. و به میان مردمان آمدم.

8شهریور 95

 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

 

خورشید چنان بر کوه می تابد که حس میکنم کوه دارد ذره ذره ذوب می شود و زیر پایم جاری می شود. هوا گرم است و من خسته. پاهایم نا ندارد. به کندی می روم.

بالاتر که می رسم، قسمت سنگلاخی کوه تمام شده و پلکانی در دل کوه پیدا می شود. پلکانی قدیمی با پله های و فرسوده. به نظر می رسد که سالها قبل مردانی زیر همین آفتاب آن را از دل کوه تراشیده اند. پلکانی عریض است از سنگ سفید. در میان شکاف پله های ترک خورده اش گیاهان هرز روییده اند. به آرامی و با احتیاط از پله های شکسته بالا می روم.

کمی بالاتر، دیوارهای خانه کم کم پیدا می شوند. خانه را که میبینم. آرام می شوم. تنم زلال می شود گویی. خستگی از تنم پاک می شود. همان جا، زیر درخت سیب می نشینم. بطری آب را درمی آورم و با خاطری آسوده آب می نوشم.

به خانه نگاه می کنم. زیباست. تابش عمودی آفتاب، هنکای سایه ی دیوارهایش را دوچندان می کند. خانه، کهنسال به نظر می رسد اما ساختمانش همچنان سالم و مستحکم است. درختان بلند چنار از حیاط خانه سربرآورده و بر پشت بام سایه انداخته اند. بنایی این چنین بر بالای کوه، زیبا و باوقار است. به خصوص وقتی که خانه ی او باشد. در این بنای کهنسال، بر بالای این کوه دورافتاده، او زندگی می کند و من آری، اینک به دیدن او می روم.

۳ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۷
عرفان پاپری دیانت

باد آورده را باد می برد


بشنوید

۲ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۴
عرفان پاپری دیانت

 

آن روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، مردان سلاح برگرفتند. جنگی در پیش بود، با قبیله ی همسایه. مردان همگی بر اسب ها نشستند و رفتند. جز او، عاشق دختر رییس قبیله.

غروب ، مردان مست از پیروزی بر همسایه، بازمی گشتند. خورجین هاشان از غنائم پر بود.

ناگهان اسب ها ایستادند و چشمان جنگجویان به تعجب باز شد. جلوتر رفتند. ودیدند که تمام خیمه ها سوخته است. از آتش مقدس، تنها خاکستر سردی به جاست. جسد سوخته ی زنان، کودکان و پیرسالان، بر زمین افتاده.

یکی از مردان فریاد زد :« آنجا را ببینید.» و به تک درختی اشاره کرد. بر یکی از شاخه های درخت، او خودش را حلق آویز کرده بود.


 مرداد 95

اثر vincent castiglia

۲ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۲
عرفان پاپری دیانت


این ها را برای تو می نویسم. این ها را برای تو روایت می کنم تا این وحشت و این نور سوزان که در دلم افتاده سراپا شعله ام نکند. برای تو که او را ندیده ای و از چشم های روشن اش هیچ نمی دانی. -آیا تو او را ندیده ای؟ نمی دانم. نمی دانم. وهمین شعله ور ترم می کند.- برایت از او می گویم. انگشت هایش بلند وباریک بودند. ریشی کوتاه داشت. تنش نحیف و سپید بود و لب هایش همیشه می لرزید. و از خنده اش، که آرام و مهربان بود و بوی جنون می داد. اولین باری که او را دیدم؛ در دامنه ی کوهی بودیم. من از دور می دیدمش و او مرا نمی دید. روز بود. و او داشت از کوه برمی گشت. آفتاب، تند بر صورتش می تابید. چهره اش تلخ و ابروهایش گره خورده در هم. کیسه ای سنگین را بر دوش حمل می کرد. -و بعد فهمیدم که پر از سنگ بود.- سربرگرداند و مرا دید و سمتم آمد. دیدم که یک آن گره ابروهایش باز شد و تلخی چهره اش رفت و چشم های عسلی اش درخشیدند. و آن لبخند... وآن لبخند سوزان را اولین بار آن لحظه دیدم. بار سنگ را بر زمین گذاشت و سلامم کرد. گفت اگرکه مسافرم سری به او بزنم و به خانه ای در پایین کوه اشاره کرد. ومن مسافر بودم. و من همیشه مسافر بودم. هنگام غروب، از کوه که برمی گشتم. دیدمش که جلوی کلبه نشسته بود، گویی به انتظار من. جلویش آتش افروخته بود. کنارش نشتم. با من سخت گفت. عجیب و مهربان سخن می گفت. اگر می توانستم حرف هایش را برای تو بازگو می کردم. اما نمی توانم. مطمئنم که نمی توانم

۲ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
عرفان پاپری دیانت


اثر : Harry Demarest

 

هی پسر، اون یه ریموت کنترل آخرین مدل بود. محشر بود. چراغا رو روشن خاموش می کرد. می شد باهاش تلوزیون و اجاق گاز رو کنترل کنی. درها رو باز و بسته می کرد. ماشینُ راه می نداخت. می شد باهاش دمای هوا رو تنظیم کنی. می شد آب و هوا رو کنترل کنی که مثلا آفتابی یا برفی یا بارونی باشه.

به هرحال...با اون کنترل همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا این که دکمه ی قرمز بالای کنترل رو فشار داد.

4 تیر 95

 

 

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۶
عرفان پاپری دیانت

 

1

شاهرخ: هی خسرو... اون جا رو نگاه کن.

خسرو کوله پشتی اش را روی زمین گذاشت و به سمتی که شاهرخ اشاره کرده بود نگاه کرد.

خسرو: کو؟ چی؟ چطور من نمی بینم؟

شاهرخ: دیدمش خودم. رفت پشت اون اون درخته. آدم بود.

- کو؟ کجا؟ دقیق تر بگو.

- نگاه کن. اون پایین.... بالای دره... اون درخت بید رو می بینی؟ بغل رودخونه.

-دوره معلوم نیس. وایسا با دوربین نگاه کنم.

و از توی کوله پشتی اش دوربین کوچکی بیرون آورد و جلوی چشمش گرفت.

شاهرخ گفت: چیزی می بینی؟

خسرو گفت: ها...ها... دیدمش... بالای درخت نشسته.

شاهرخ گفت : بده من دوربینو. بده ش من.

خسرو گفت: صب کن یه دقه. وایسا درست نگاه کنم.

و دست شاهرخ را گرفت.

خسرو گفت: یه دختره. هیچی لباس تنش نیس. لخته. رو درخت نشسته.

شاهرخ دوربین را از دست خسرو قاپید و گرفت جلوی چشمش.

خسرو گفت: شاهرخ نگاه نکن. زشته. شاید از دخترای آبادی خودمون باشه.

شاهرخ گفت : نه نیس. غریبه س. دیدی؟ رو چشمش یه پارچه سیاهی بسته.

خسرو دوربین را از دست شاهرخ گرفت تا دوباره نگاه کند.

شاهرخ گفت: بیا بریم پایین. ببینیم کیه؟ چیه؟

خسرو: ول کن شاهرخ. معلوم نیس چیه. ممکنه تنها نباشه حتی. بیا برگردیم ده. خطرناکه.

شاهرخ: چرا می ترسی؟ دختر که ترس نداره. بیا بریم. تازه تفنگم باهامونه.

خسرو هیچ نگفت. شاهرخ بلند شد و دست خسرو را هم گرفت و بلندش کرد. خسرو تفنگ را برداشت. به راه افتادند و از میان درختان کاج به سمت رودخانه رفتند. غروب غمباری بود.باد، بی صدا می وزید.

 

2

خسرو گفت: رو اون درخته نشسته بود.

و هر دو به سمت درخت رفتند. زیر درخت که رسیدند. شاهرخ به دختر اشاره کرد و گفت:

-اوناهاش. همونجا نشسته.

۳ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۴
عرفان پاپری دیانت

 

به من بگو که کجا می روی پس از آن وقتها که رویاها تعطیل می شوند

و ما به گریه روی می آریم

و گریه به رو،کجا؟

«رضا براهنی»

 

می بینمش که می آید، از دور. بلند قامت است. وسایه اش که روی شن ها افتاده با باد در حرکت است.  می بینمش که از دور می آید. تنش تکیده است. نحیف و سوخته. و ابرهایش گره خورده اند در هم. برهنه است. برتنش لباسی می نویسم، سفیدِ یکدست. نگاهش می کنم. راه می رود در بیابان. سرش پایین است. و نگاهش گره خورده به هیچ جا. اخمی بر پیشانی دارد و تلخیِ بی پایانی در چشم. آهسته راه می رود. نه... اینگونه نباید باشد. اینگونه مطمئن نبوده ام من آن روز. گره نگاهش را باز می کنم. نگاهش پریشان می شود. هرلحظه به جایی. بر گونه های منقبض اش، لرزشی خفیف می نویسم. و تند تر راه می برمش. تند، با گام های کوتاه. تند... آن روز تند راه می رفتم. به یاد می آورم. گونه هایم می لرزید. یادم می آید. صدای زنگ گوشی امیر در گوشم است هنوز. وآفتاب ظهر خیابان را جهنم کرده بود. صدایش را از پشت تلفن می شنیدم. «زنگ زده بودم خداحافظی کنم باهاتون.» مثل این که خوابیده باشی و چند بچه ی قد و نیم قد بپرند روی شکمت جست و خیز کنند و با صدای بلند بخندد. من با پتک از خواب بیدار شدم و هاج و واج نگاهشان کردم. هاج و واج بودم. «خب دیگه...پس اگه ندیدمتون خداحافظ.»

۶ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۸
عرفان پاپری دیانت


سفیر در برابر پادشاه تعظیم کرد و گفت که از طرف فرمانروای فرمانروای پادشاهی تازه تاسیس شمالی آمده تا ضمن ایجاد پیوند دوستی بین دو ملت، پیام سرورش را نیز به پادشاه ما برساند. ظاهرش به بیابان نشین ها می مانست. موی گیس کرده و ریش بلند داشت. از کیسه ی پشمی اش، جعبه ای چوبی بیرون آورد و به پادشاه داد؛ و بعد از کسب اجازه، تعظیمی کرد و از مجلس بیرون رفت.

صبح فردا، جنازه ی پادشاه را در اقامتگاهش یافتیم. خودش را از سقف اتاقش حلق آویز کرده بود. روی میز تحریر گوشه ی اتاق، نامه ای گذاشته بود که خطاب به پادشاه سرزمین های شمالی نوشته شده بود. نامه به خط خود شاه بود و مهر سلطنتی پایین آن دیده می شد. در نامه تنها یک جمله نوشته شده بود:

حتی خداوند نیز نمی داند.


8خرداد95

00:45

از فیلم "اودیسه فضایی" اثر استنلی کوبریک

۲ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۹
عرفان پاپری دیانت

1


با تمام وجود تقلا می کرد. باله هایش را تکان می داد. با دمش به آب ضربه می زد. مهدو بند قلابش را شل تر کرد. وقت هایی که مطمئن بود ماهی در چنگش است یکی دوبار ماهی را در آب فرو می برد و دوباره بیرون می کشیدش. همیشه از تماشای ماهی ها، وقتی که به قلابش گیر می کردند و با تمام قوا برای زنده ماندن زور می زدند، لذت می برد.

ماهی در آب فرورفت. جان تازه ای گرفت و شروع کرد به دور زدن. مهدو زیر سایه ی درخت، روی تخته سنگی نشسته بود. با یک دست قلاب را گرفته بود و با دست دیگر لبه ی کلاهش را صاف می کرد. سرش را پایین انداخت و به ماهی نگاه کرد که داشت با تکانه های موج بالا و پایین می رفت. چند لحظه پیش همین ماهی را در حال جان کندن دیده بود. از این که با تکان دادن قلابش ماهی را بین مرگ و زندگی در نوسان نگه دارد لذت می برد.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

 

صدای هلهله می آید. از خواب برمی خیزم. صدای هلهله، از دور می آید. هوا هنوز روشن نشده. گرگ و میش است.

سرم سبک است. دیشب که خوابیدم، سر درد داشتم. سرم سنگین بود. مغزم تیر می کشید. حالا سرم سبک تر است. حس میکنم که سرم توخالی است. صدای هلهله می آید. صدای هلهله از دور می آید.

بر می خیزم.به ساعت دیواری اتاق نگاه می کنم. عقربه ها نمی چرخند. به ساعت کوچک روی میز نگاه می کنم. عقربه های آن نمی چرخند. ساعت مچی ام را از کشوی میز بیرون می آورم و به آن نگاه می کنم. عقربه هایش خوابیده اند. صدای هلهله می آید. فضای اتاق تاریک روشن است. پرتو سحرگاهی آفتاب از پنجره داخل اتاق خزیده و روی اشیاء تابیده است. پنجره را باز می کنم. هوای خنک سپیده دم وارد اتاق می شود.

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۳۲
عرفان پاپری دیانت

ما فراموش نمی کنیم. تنها چیزی خالی در ما آرام می گیرد

رولان بارت، خاطرات سوگواری،صفحه235

 


وقتی که عمویم پا در رکاب اسب می گذاشت، من در خیمه بودم و از دریچه به بیرون نگاه می کردم. بچه ها دور اسبش حلقه زده بودند. و او پیشانی شان را می بوسید و برای آن ها حرف های کودکانه می زد. یادم می آید. تصویرش هنوز در ذهنم واضح است. یک لحظه، عمویم سر بلند کرد. به اطراف نگریست. به خیمه نگاه کرد. نگاه گریزانش به نگاه خیره ام گره خورد. تلخ بود. صدای همهمه ی بچه ها می آمد. همه چیز را به یاد می آورم. همه چیز در ذهنم روشن است. همه تصویرها برایم واضح است. به یاد می آورم. نگاه آخر عمو را، پیش از آن که برود و با تنی خون آلود و بی دست باز گردد، به یاد می آورم. به یاد می آورم که سریع گره نگاهمان را باز کرد. درد کشیدیم آن لحظه.هردو با هم. صدای همهمه بچه ها می آمد. تشنه بودند. به یاد می آورم.

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۹
عرفان پاپری دیانت