کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسم» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ مهر ۹۷ ، ۲۱:۴۵
عرفان پاپری دیانت

حروف اگرچه به نظر مجردترین شکلِ کلام‌اند اما ما حروف‌ را هم با اسم‌های‌شان می‌شناسیم. یعنی چیزی که ما به عنوانِ «حرف» می‌شناسیم تنها تصوری از حرف است و ما احتمالاً از مرحله‌ی اسم فراتر نرفته‌ایم و چیزی که اسم‌اش را حرف گذاشته‌ایم، تنها تصوری از جهانِ پس از اسم‌ است. 


حروف اگرچه عناصرِ سازنده‌ی اسم‌اند، اما خود نیز موسوم‌اند. یعنی که حروف بر اسم‌اند و هم اسم بر آن‌هاست. 

~

حرف «ا» را در نظر بگیرید. اسم‌اش «الف» است. در خودِ الف(یعنی اسمِ ا) سه حرف هست که سه اسم دارند:«الف٬ لام، فا» در خودِ این سه اسم، هشت حرف هست که هشت اسم دارند: «الف، لام، فا، لام، الف، میم، فا، الف» و در این هشت اسم، بیست‌و‌دو حرف هست با بیست‌و‌دو اسم: «الف،لام،فا،لام،الف،میم،فا،الف،لام،الف،میم،الف،لام،فا،میم،یی،میم،فا،الف،الف،لام،فا» و...

~

الفبا اشاره‌ای به ابدیت است. 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۳
عرفان پاپری دیانت

امضا شکستِ متن نیست؟

شاعر متنی را بنا می‌کند تا در حجمِ خالیِ متن، نامی نو بیابد. تا در خلأ متن از نامِ خود و از خود تهی شود و به متنی برسد که تفصیلِ نامِ اوست.

اما در انتهای متن، و در لحظه‌ی امضا، دوباره و ناگهان با اسمِ گذشته‌ی خود مواجه می‌شود.

آیا امضای پای متن، شکستِ متن است؟

اما مگر امضا شکسته‌ی نام نیست؟

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۱
عرفان پاپری دیانت

من به تو فکر می‌کنم عزیزِ دل‌ام. یک نقطه در نهایتِ ایجازِ خود مثلِ انگشتی روی صورت‌ام کشیده می‌شود: این تو ای.


ایستاده بودم. می‌آسودم و پرت می‌رفتم اگر می‌‌رفتم. خطرِ درباغچه ماندن داشت فراری‌ام می‌داد. و یک‌بار دمِ ظهر بود، خردادِ همین سالِ پیش. یک راه‌رویِ سنگیِ باریک دیدم و یک بادِ ناگهانی هل‌ام داد داخلِ راه‌رو. یک مسیرِ بلند. یک دورِ کامل از ماه‌ها قبل و تا یکی دوسالِ بعد و یا بیشتر. 

مرا و خواب‌ها و چله‌ها پیش می‌برند. پیش و پس می‌برند. و تو پیش از این از بهار به شکل درآمده بودی و من از شکلِ خود-ام به در می‌آمدم. 

یک راه‌نوردیِ دراز و بی هیاهو. باید با حوصله‌ی سال‌خوردگان انجام شود. چرخه‌ی تکرارها. تکرارِ چیزها این دایره را می‌چرخاند. من با ناامیدیِ تمام دورِ خود-ام می‌چرخم و چیزها را دورِ خود-ام می‌چرخانم. و این درست مثلِ یک اتفاقِ آیینی باید در ناامیدیِ کامل و در ساعاتِ مشخصی از روز یا سال انجام شود. 


عزیزِ دل به تو فکر می‌کنم. که درست همان‌طور اتفاق افتادی که اتفاق می‌افتد. نیمه شب بود. ساعتِ سه و چار. یزد بودم. تویِ اتاق‌ام دراز کشیده بودم و تو تیر کشیدی. تو پنجره را باز کردی آمدی داخل اسم‌ات را گفتی و اسمِ تو من را بلعید. گریه کردم و بعدِ یک‌سال و خرده‌ای اسمِ تو لو داده بود خود-اش را. دندانه‌هایِ حروفِ اسمِ تو جا باز می‌کردند. و همان بادِ ناگهانی باز هل‌ام می‌داد هی. بدنِ من به جداره‌هایِ اسمِ تو می‌خورد. بدنِ من خود-اش را به ذهنِ تو می‌مالید. 


از بهارِ سالِ پیش معجزه‌ها من را کشانده‌اند به این بهار. چند خواب (که اگر بخواهی برای‌ات تعریف می‌کنم) راهِ من را و یا بهتر بگویم بی‌راهیِ من را پیشِ پاهای‌ام رسم کردند. 

و می‌نشینم. هرجا که که بشود می‌نشینم من‌بعد. تویِ اتاق‌ام. پشتِ میزِ کتاب‌خانه. در مسیرِ انقلاب تا درواره‌دولت. کنارِ آن خانقاهِ رویِ کوه بغلِ هفت‌تن. تویِ اتوبوس. تویِ قطار. در دور و نزدیکِ اسمِ تو می‌نشینم. هرجا که چشم‌ام به نقطه باشد می‌نشینم. بی‌هیاهو و با صبر و حوصله‌ی پیرمردها. می‌نشینم و نشسته دورِ خود-ام می‌چرخم و چیزها را دورِ خود-ام می‌چرخانم. می‌نشینم منتظرِ خواب‌هایِ بعدی‌ام. می‌نشینم پشتِ آن درِ بسته اسمِ تو را بو می‌کشم.

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۳
عرفان پاپری دیانت

هزار رنگ جدا شد زِ نامِ بی‌رنگ‌اش

هزار نغمه از آن رفتنِ بی‌آهنگ‌اش


گلی که نیست چنان جلوه کرد در بستان

که سرو خم شد و گشتند بلبلان دنگ‌اش


ز خاکِ خویش گذر کن به رازخانه‌ی سنگ

که بذرِ واقعه کِشته‌ست در دلِ سنگ‌اش


کشاندِ-مان سویِ خود در هزارتویِ نگاه

شدیم کشته‌ی آن رنگ و بویِ نیرنگ‌اش

__

نخست عاشقِ تو راهِ خویش می‌پیمود

گرفت نقطه‌ی خالِ تو باز در چنگ‌اش


ز بعدِ فاجعه‌ی اسمِ تو نمی‌گنجد

مساحتِ همه آفاق در دلِ تنگ‌اش


مسافرِ تو چنان غرقِ حیرت است از راه

که ناامیدیِ عالم نمی‌کند لنگ‌اش

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۷
عرفان پاپری دیانت

۱

از آن شبِ هلهله

برایم خدایی مانده به یادگار

که ذره ذره دارد اسم می‌پذیرد.


۲

دری که به رویِ آن گلِ سرخ بستی

گلی شده‌است

زیبا اما بی‌عطر


۳

این گلِ سرخ

اگر پایی داشت شاید

دنبالِ عطرِ خود اش می‌دوید.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۴۲
عرفان پاپری دیانت