کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

دیگری

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ب.ظ

این متن را من ننوشته ام. دیگری نوشته و هرکه هست عجیب ذهن مرا فهمیده و در من نفوذ کرده. زیبا و دوست داشتنی و خطرناک است

:

غلظت تاریکی روی پوست می ماسید. بوی نم، نا، درخت، خاک. من زلف هایم را شانه می زدم. زیر لب نغمه ای می خواندم. برگ ها اما جیغ می کشیدند و می لولیدند.

هولناک بود. من برای نرگسم لالایی می خواندم اما. که نخوابد، که باد بوزد، که عطرش میان موهایم برقصد.

تنه ی مشکی درختان موازی هم جاذبه ای بود برای شکستن، میان سبزینگی چرکی که نبود. و گیاهانی که در دامنه ی کوه روییده بودند انگار موهای زن بارداری بودند که آبستن دیو باشد.

در آسمان، ناگاه انگار که زنی میانش زایید، کسی جیغ کشید. بی وقفه. و من ناخن هایم را در بازویم فشردم.

بهتی با جامه ی سفید، کشیده، لاغر اندام، عربده می کشید، به دامنه ی کوه می رسید. مرد دیوانه وار، نعره زنان تنش را می درید و آشفته به آسمان نعره می زد.

من، محکم تر موهایم را می کشیدم و تنم می لرزید.

ماه، کامل، پرنور، با صدای مقطع کلاغ ها هراسم را دو چندان می کرد.

مرد می رسید. انگار که مهتاب پوست تنش را می سوزاند. نرگسم پژمرد. باد آرام شده بود. کلاغ ها به لبهای مرد نوک می زدند. مرد نعره می کشید و منع می شد از کلمه.

مرد رسید. با دهانی پر از خون، تمام حرف هایش را گفت درحالی که خونِ دهانش روی آستین پیراهن حریر من می ریخت. مرد آرام گرفته بود، بی دفاع، مسکوت.

دراز که کشید، پیر شده بود. پیر با صورتی چروک. برایش لالایی خواندم.و سبک، سمت درختان موازی تیره رنگ حرکت کردم

پایان

.

.

.

شعری برای او :



بر بالای کوه بلند

تنها ایستاده بودم

و حرف های خروشان ام را

در گوش جهان نعره می کشیدم

اما

آن روز

از قله به پایین نگاه کردم

و تو را دیدم

_خاموش بودی و زیبا_

 

پایین آمدم

بر دامنه ی کوه، کنار تو، نشستم

و حرف هایم را

به آرامی

برای تو زمزمه کردم



۹۵/۰۲/۰۳
عرفان پاپری دیانت

دیگری

شعر

شعر بلند

شعر کوتاه

نظرات  (۶)

اووووف
چی بود !
عجب چیزی نوشته.  آفرین بهش.
پاسخ:
از جمله امکانات جذاب سرویس بیان دادن آی پی هاس.
تو برو اول از بلاک در بیا :))))
میدونم تو خیلی شاخی ، ببخشید اگه ناراحتت کردم دختر ساحل :))))
پاسخ:
بی معنی ://
وجدانا دختر ساحلم شد اسم ؟!
لطیفه.. مثل خودم ، دخترانگیم ، ظرافت و احساساتم...
پاسخ:
"وجود رحم در اهل معرفت چنان بدیع است که وجود اندام لطیف بر بدن یک دیو"
از
نیچه :)) (معرف حضور هستن که ؟)
مسلط باش
مسلط باش

لعنت بشی نصف شبی ک اون  بچه رو هم بدخواب کردی :)))
پاسخ:
در ره دوست چه قابل سر ما؟
نه چه قابل سر ما؟ :)))
Great timing :-). "Allow" always beating &q&al;Disotlowuquot; would make some site structures impossible, so it's important that there is something more than that. It's good to see that you have covered this as well.
پاسخ:
وبلاگم کم کم جا داره به عنوان یه جاذبه توریستی ثبت بشه ://

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی