کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .

آخرین نظرات

جهان شخصی [یادداشت شخصی]

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ب.ظ


"مواجهه و تجربه. در جهانی که هیچ چیز معنی نمی دهد بجز عشق"

نه لزوما عشق بلکه: جهانی که بجز مفاهیم شخصی هیچ چیز همه چیز در آن بی معناست.

 

جهان را کوچک کرده ام، تا به اندازه ی خودم بزرگ باشد. خزیده ام در لاک خودم. مدتهاست. به چیزهایی مثل خدا، اخلاق،فلسفه، سیاست، مذهب، اجتماع و حتی ادبیات... خیلی وقت است که فکر نکرده ام. در صورتی که این مزخرفات برای مدت زیادی دغدغه های اصلی ام بوده اند. این ها مفاهیم انسانی اند. انسان به من چه؟

مدتهاست که دیگر برای مفاهیمی که با تنِ خودم حسشان نمی کنم ارزشی قائل نیستم. (این  چرندی که گفتم از نوع چرندیات پوزیتیویستی نیست و مفهوم "تن" هم به هیچ عنوان برای من در ترادف با جسمی صددرصد مادی قرار نمی گیرد.) تجربه...تجربه...تنها به چیزی اهمیت می دهم که تجربه شود. ترس، تنهایی، عشق، مرگ، ملال و... (البته نه به عنوان مفاهیمی لغتنامه ای بلکه به عنوان  تجاربی محسوس و واقعی. حال چه عینی چه ذهنی).

بسیاری از مفاهیم برایم مضحک جلوه می کنند. چون حسی نسبت به آن ها ندارم. چون در مقابل در مقابل آن چه که در تنم حس می کنم کوچک اند. وقتی که او_که مثل مرگ ناگزیر و بی رنگ است_ دارد ذهنم را وحشیانه می جود، برایم مسخره است به این فکر کنم که آیا حقیقت مثلا مطلق است یا نسبی؟ آیا معیار نهایی برای اخلاق وجود دارد؟ آیا روند سیر تاریخ سیاسی در نهایت به اجتماع بی دولت منجر می شود؟

"در نهایت که چی؟؟" وقتی که تن هرلحظه لهیده تر می شود و ذهن هرلحظه تاریک تر و حضور او هرلحظه آزار دهنده تر می شود، در برابر هر پرسش چرندی که بپرسند می پرسم که چی؟؟

 

"اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همیکرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسهای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست."

سعدی، گلستان، یوسفی، ص115          

مفاهیم غیرشخصی، اگرچه مروارید هم باشند، در بیابانی که در آن گیر افتاده ام، پشیزی نمی ارزند.

زمانی ذهنم توان داشت. ذهنم تازه نفس بود هنوز و به هر مزخرفی که می شد، فکر می کردم. اما او، بی رحمانه وارد ذهنم شد و تمام تنم را در برگرفت.  ذهنم را فرسوده کرد. خسته ام کرد. خسته ام. فرسوده ام.

در نهایت این طور فکر می کنم که هر چیزی خارج از محدوده جهان شخصی، توهمی بیش نیست.

 

هرچه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم        "سعدی"

 

که ماه

بسیار بتابد و

نیابد ما را     "خیام"

 

دگرنه عزم سیاحت کند نه عزم وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت    "سعدی"

 

 

۹۴/۱۲/۱۴
عرفان پاپری دیانت

او

زندگی

عشق

یادداشت

یادداشت شخصی

نظرات  (۱)

حرفای جالبی بود.دغده ای اصلی ذهنم الان همین حرفا بود .دوست دارم ب این نتیجه برسم ک هر چیزی خارج محدوده ی جهان شخصیم،هیچ ارزشی نداره ،اما نمیتونم..
موفق باشین.

پاسخ:
اگه حوصله ای بود برای بازنویسی این ایده رو به این یادداشت اضاف میکنم که : چیزی خارج از محدودی ی شخصی اعتبار نداره اما محدوده ی شخصی لزوما به معنی فردیت و تمام کوچکی هاش نیست. تمام جهان میتونه تو شخص بگنجه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی