کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .

آخرین نظرات

کوله پشتی [فیلم نامه]

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۲۷ ق.ظ

 

1.بعد از ظهر- بیرونی- کوچه ای خلوت

مرد، میانسال به نظر می رسد. مو و ابرو و مژه ندارد. چهره اش کریه است. سرِ بی مویش زخم آلود است. شلوار جین رنگ و رو رفته ای به پا دارد و پیرهنی نازک و سیاه رنگ و پاره پاره بر تن. قامتش خمیده است و هنگام راه رفتن می شلد. سر  و وضعش رقت انگیز است. البته ظاهرش نشان از فقر ندارد.  شکسته است. انگشتهای بلند و باریک اما زخمی و پینه بسته دارد شبیه دیوانه هاست.

می بینیمش که از انتهای کوچه می آید. در کوچه هیچ کس نیست جز او. در کوچه ی خلوت، تنها راه می رود. سرش پایین است. به هیچ چیز نگاه نمی کند.

 

2. بیرونی- خیابان شلوغ

از کوچه بیرون می آید. وارد خیابان می شود. به نظر می رسد که یکی از خیابان های مرکزی شهر است. شلوغ است. ماشین ها بی امان بوق می زنند. ترافیک است. در پیاده رو ازدحام است.جای سوزن انداختن نیست. دست فروش ها کنار خیابان بساط پهن کرده اند. آن سوی پیاده رو، راسته ی مغازه هاست. لباس فروشی، گل فروشی، رستوران، شیرینی فروشی و... . دست فروش ها جار می زنند. مرد، وارد خیابان شلوغ می شود. یکه می خورد. وارد پیاده رو می شود. در پیاده رو راه می رود و با تعجب به همه چیز نگاه می کند. جلوی دست فروشی ها می ایستد. پشت ویترین مغازه ها توقف می کند. به همه چیز خیره می شود. به همه چیز زل می زند. با تعجب به مردم و ماشین ها و... نگاه می کند. مردم تند راه می روند و او آهسته. و ناخودآگاه به او تنه می زنند.

 

 

3. بیرونی- جلوی ایستگاه مترو

مرد، خیابان را تا انتها رفته است. در انتهای خیابان، جلوی ایستگاه مترو ایستاده است و با تعجب به اطرافش نگاه می کند. پسری جوان، در حالی ک سیگار می کشد از جلویش رد می شود. کمی جلوتر ته سیگار روشن را به زمین می اندازد. مرد، ته سیگار را برمی دارد. بین لب هایش می گذارد. پک می زند.

 

4. درونی- داخل ایستگاه مترو

مرد، بر پله برقی ایستاده است و پایین می رود. ایستگاه مترو شلوغ است. او با تعجب به همه چیز نگاه می کند. از پله ها پایین می رود و به باجه بلیط فروشی می رسد. بعد از کلی کند و کاو، در ته جیب هایش چند سکه 100 تومانی و 50 تومانی پیدا می کند. بلیط می خرد. از گیت عبور می کند. به ایستگاه توقف قطار می رسد. شلوغ است. جمعیت انبوهی از مردم در انتظار قطار ایستاده اند. میان جمعیت می رود. با تعجب به مردمی که او را احاطه کرده اند نگاه می کند. قطار می رسد. در هایش باز می شوند. جمعیت به سوی قطار هجوم می برند. مرد نیز به همراه آن ها هل داده می شود و وارد قطار می شود. درهای قطار بسته می شوند.

 

5. درونی- داخل قطار

شلوغ است. مردم به هم فشار می آورند. مرد در میان جمعیت است و به اطراف خود، به مردم، به تابلو ها و... با تعجب نگاه می کند. از مردی که کنارش ایستاده می پرسد:

_ این کجا می ره؟

_ ایستگاه آخرش میدون ارمه.

قطار در چند ایستگاه توقف می کند و در نهایت به ایستگاه آخر می رسد. گوینده خودکار می گوید :

_ ایستگاه آخر، میدان ارم. از مسافرین محترم تقاضا می کنیم قطار را ترک نمایند.

درهای قطار باز می شوند. همه ی مردم پیاده می شوند. قطار خالی می شود. مرد اما از جای خود تکان نمی خورد. نگاه می کند. هیچ کس در قطار نیست. بجز دختر جوانی. دختر کمی جلوتر، روی یکی از صندلی ها نشسته است. مرد جلوتر، نزد او می رود. با تعجب به او نگاه می کند. دختر، کوله پشتی ای را که در دست دارد به مرد می دهد. کوله پشتی را می گیرد. ناگهان مرد، تعادل خود را را از دست می دهد و به پایین هل می خورد. کوله پشتی به شدت سنگین است.  مرد با زحمت آن را نگه می دارد.  دختر بلند می شود و از قطار بیرون می رود. مرد به دنبال او می رود. در های قطار بسته می شود و قطار حرکت می کند.

مرد، تنها در قطار مانده. هیچ کس در قطار نیست. همه ی صندلی ها خالی اند. مرد، کوله پشتی سنگین را به دوش انداخته و به زحمت تعادل خود را حفظ کرده است. قطار حرکت می کند. و پس از چند دقیقه در جایی می ایستد. در ها باز می شوند. مرد، با کوله پشتی از قطار بیرون می رود.

 

6. درونی- ایستگاه خالی

ایستگاه مترو کاملا خالی است. مرد، از پله برقی خاموش بالا می رود. در باجه بلیط فروشی هیچ کس نیست. از در خروجی ایستگاه، بیرون می رود. خارج از ایستگاه، دشت است. مرد وارد دشت می شود در حال که کوله پشتی سنگین را بر پشت خود حمل می کند.

 

7. بیرونی- دشت- بعد از ظهر

دشت، وسیع و مسطح است. آفتاب، شدید می تابد. هوا گرم است. تابش آفتاب مرد را آزار می دهد. مرد، در دشت به سوی نامعلومی حرکت می کند. درحالی که کوله پشتی سنگین را بر پش خود دارد. کوله پشتی سنگین است. مرد هرازگاهی می افتد و دوباره به سختی برمی خیزد.

 

 

8. بیرونی- دشت- ادامه

تابش آفتاب و سنگینی کوله پشتی، بی رمقش کرده اند. کوله پشتی را با مشقت حمل می کند.

در دوردست، سیاهی چند خانه پیداست. مرد به سمت خانه ها حرکت می کند.

 

9. بیرونی- جلوی خانه ها- غروب

مرد، نزدیک خانه ها رسیده است. آفتاب پایین آمده. هوا خنک تر است. خانه ها قدیمی اند. به نظر می رسد بقایای روستایی متروک باشند. مرد، نیمه جان است. کوله پشتی را با مشقت بر دوش خود نگه داشته است و در جلوی خانه ها ایستاده.

درِ یکی از خانه ها باز می شود. مردی از خانه بیرون می آید که ظاهرش دقیقا شبیه اوست. میانسال به نظر می رسد. مژه و مو و ابرو ندارد. پیرهن نازک سیاه پاره پاره و شلوار جین رنگ و رو رفته پوشیده و صورتش زخم آلود است. دقیقا شبیه به خود مرد است. درِ یکی دیگر از خانه ها باز می شود. مردی دیگر، با همان شکل بیرون می آید. درِ خانه ی بعدی باز می شود و... . پس از مدتی حدود30-40 نفر که دقیقا شبیه او هستند، جلویش جمع می شوند. مدتی در سکوت سپری می شود. مردها ایستاده اند و به او نگاه می کنند. و او به آن ها. کمی بعد، مرد جلو می رود. کوله پشتی را در می آورد و به یکی از مرد ها که جلو ایستاده می دهد. و می گوید :

_ آوردمش.

و می رود عقب تر می ایستد. مرد دوم، کوله پشتی را باز می کند و به داخل آن نگاه می کند و می گوید:

_ قشنگه

مرد اول: سنگین بود. خیلی سنگین بود

مرد دوم :  ولی قشنگه. خیلی قشنگه.

سپس مرد دوم، که کوله پشتی را در دست دارد، تکه سنگ هایی درشت را از کوله پشتی بیرون می آورد و جلوی پایش می اندازد. کوله پشتی، پر از سنگ بود. وقتی که کوله پشتی خالی شد، رو به مرد اول می گوید:

_ بگیرش.

مرد می آید و کوله پشتی خالی را می گیرد و روی دوشش می اندازد. کوله پشتی سبک است. مرد، به جماعت پشت می کند و می رود. کوله پشتی خالی بردوشش است و سبک راه می رود. غروب است.

بازنویسی: 17بهمن 94


۹۴/۱۲/۰۳

نظرات  (۵)

انگار صادق هدایت در شما جاهایی حلول کرده
پاسخ:
خدا نکنه
سنگ برای من، نماد زندگی بود.

از زیبایی فیلمنامه چیزی نمیگم چون خودش گویای همه چیز بود. 
به جای مرد ایان مک کلن رو تصور کردم.
پاسخ:
ممنون
سنگ، عشق بود حداقل برای خودم. که یهو میفته رو دوش یکی و بارشو سنگین میکنه و راه رفتنشو سخت. میتونه هم زندگی باشه به طور کلی. چون عشق هم برای من با زندگی تقریبا مترادفه. همون Eross که فروید میگه.
مرده برای من سیامک صفری بود تو فیلم "اعترافات ذهن خطرناک من" همون سیدی. اینم عکسش :

https://www.google.com/imgres?imgurl=http://www.cinemakhabar.ir/Picture/20141128140357_31.jpg&imgrefurl=http://www.cinemakhabar.ir/NewsDetails.aspx?ID%3D75239&h=250&w=400&tbnid=9KW59eTZ-sdSTM:&docid=-PXwjglmXkReWM&ei=O8jRVraJH4bg6ATQ9ozwBw&tbm=isch&ved=0ahUKEwj2krisqJjLAhUGMJoKHVA7A34QMwgsKAswCw
مواجه و تجربه ، در جهانی که هیچ چیز معنی نمی دهد به جز عشق .

از اونجایی که فیلمنامه هست یکم روی پخنگی دیالوگ ها کار کنید ، البته شاید هم سادگی بیش از حد زیبایی به حساب بیاد.
پاسخ:
"هرچه گفتیم جز حکایت دوست / در همه عمر از آن پشیمانیم"  سعدی
.
قرار نبود دیالوگ داشته باشه. همین چند تا هم به ناگزیر.
به نظرم زیباییش به این بود که هر کسی میتونست تعبیر خاصی از اون سنگ ها و دشت داشته باشه.
پاسخ:
امیدوارم
کاش اونرو به من نمیگفتی اونروز که از کجا دیدیش اینو. 
پاسخ:
کاش واقعا :/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی